از عشـق تــا شھـادت♥
#ازعشـقتــاشھـادت♥
#ادامه پارت نوزدهم💜👒
وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بودم.
مامان اومد کنارم
&اخه تو چیکار میکنی باخودت ؟هااان؟فقط میخوای منو به کشتن بدی😡
+مامان جان ببخشید دیگه.
&خیلی خب، مرخصی بلند شو بریم خونه.
+نه مامان، من خوبم میرم مهد.
&نخیرررررر، میای خونه
+مامان جان من باید برم مهد خدانگهدار.
بلند شدم و چادرمو سر کردم و رفتم بیرون خواستم ماشین بگیرم که مامان گفت
&میرسونیمت!!
+ممنون.
سوار شدم و بابا حرکت کرد.
رسیدیم مهد دم در آقا نیما وایساده بود و سعی داشت ریحانه رو اروم کنه، از طرفی هم نازنین(رفیقم و مامان ترنم)سعی داشت ترنمو اروم کنه.😅❤️
سریع خدافظی کردم و رفتم سراغ آقا نیما مامان بابا وایساده بودن نگام میکردن.
+سلام اقا نیما خوبین؟اینجا چیکار میکنید؟🧐
نیما:سلام من باید برم سر کار دارم به خاطر همین ریحانه رو اومدم تحویل بدم .
+باشه، ببریدش داخل خب!🙂
نیما:اخه از اول گریه کنه؟😄
+ببریدش بدین خانم بهشتی بگید آرزو خانم گفتن مهمون جدیده، من الان میرم آرومش میکنم.😊
نیما:دستتون دردنکنه
+خواهش میکنم .
رفتم سمت نازنین.
+به به نازنین خانوم.
نازنین:وااای خدا بالاخره اومدی، دیوونه ام کرد. رو به تزنم گفت بیا برو مامان جونت اومد!
ترنمو بغل کردم و به سمت مهد راه افتادم، وقتی وارد شدم متوجه شدم دعواااا درست شده.😳
رفتم ببینم چه خبره.
آقا جواد(نگهبان):سلام، خانم بالاخره اومدید!
+سلام، اینجا چه خبره؟
آقاجواد:یکی از پدر بچه ها
اومده و دنبال شما میگرده، میگه حتما باید شمارو ببینه.
رفتم جلو و متوجه شدم پسر عمو و خاستگار سمجه!!
رفتم جلو و تقریبا بلند گفتم.
+جنابعالی با من کار داشتید؟؟
پسرعمو:به به آرزو خانم بالاخره تشریف آوردید!!
زن عمو:آرزو خانم تشریف اوردند!!!!!و قهقهه زد.😂
+مادر و پسر اومدید اینجا چه غلطی بکنید؟
آقای قادری، آقا جواد، آقای صادقی بیرونشون کنید.😡
و رفتم توی اتاقم.
فاطمه(خانم بهشتی همین فاطمه هست) اونجا بود و داشت ریحانه رو خوابش میکرد ولی اون فقط زار میزد و گریه میکرد.🥲
گرفتمش تو آغوشم و براش لالایی خوندم، خیلی زود خوابش برد.گذاشتمش توی گهواره و پتو رو انداختم روش از اتاق خارج شدم و در رو تا نیمه بستم.😊
❀ ادامه دارد😇 ❀
#ادامه پارت نوزدهم💜👒
وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بودم.
مامان اومد کنارم
&اخه تو چیکار میکنی باخودت ؟هااان؟فقط میخوای منو به کشتن بدی😡
+مامان جان ببخشید دیگه.
&خیلی خب، مرخصی بلند شو بریم خونه.
+نه مامان، من خوبم میرم مهد.
&نخیرررررر، میای خونه
+مامان جان من باید برم مهد خدانگهدار.
بلند شدم و چادرمو سر کردم و رفتم بیرون خواستم ماشین بگیرم که مامان گفت
&میرسونیمت!!
+ممنون.
سوار شدم و بابا حرکت کرد.
رسیدیم مهد دم در آقا نیما وایساده بود و سعی داشت ریحانه رو اروم کنه، از طرفی هم نازنین(رفیقم و مامان ترنم)سعی داشت ترنمو اروم کنه.😅❤️
سریع خدافظی کردم و رفتم سراغ آقا نیما مامان بابا وایساده بودن نگام میکردن.
+سلام اقا نیما خوبین؟اینجا چیکار میکنید؟🧐
نیما:سلام من باید برم سر کار دارم به خاطر همین ریحانه رو اومدم تحویل بدم .
+باشه، ببریدش داخل خب!🙂
نیما:اخه از اول گریه کنه؟😄
+ببریدش بدین خانم بهشتی بگید آرزو خانم گفتن مهمون جدیده، من الان میرم آرومش میکنم.😊
نیما:دستتون دردنکنه
+خواهش میکنم .
رفتم سمت نازنین.
+به به نازنین خانوم.
نازنین:وااای خدا بالاخره اومدی، دیوونه ام کرد. رو به تزنم گفت بیا برو مامان جونت اومد!
ترنمو بغل کردم و به سمت مهد راه افتادم، وقتی وارد شدم متوجه شدم دعواااا درست شده.😳
رفتم ببینم چه خبره.
آقا جواد(نگهبان):سلام، خانم بالاخره اومدید!
+سلام، اینجا چه خبره؟
آقاجواد:یکی از پدر بچه ها
اومده و دنبال شما میگرده، میگه حتما باید شمارو ببینه.
رفتم جلو و متوجه شدم پسر عمو و خاستگار سمجه!!
رفتم جلو و تقریبا بلند گفتم.
+جنابعالی با من کار داشتید؟؟
پسرعمو:به به آرزو خانم بالاخره تشریف آوردید!!
زن عمو:آرزو خانم تشریف اوردند!!!!!و قهقهه زد.😂
+مادر و پسر اومدید اینجا چه غلطی بکنید؟
آقای قادری، آقا جواد، آقای صادقی بیرونشون کنید.😡
و رفتم توی اتاقم.
فاطمه(خانم بهشتی همین فاطمه هست) اونجا بود و داشت ریحانه رو خوابش میکرد ولی اون فقط زار میزد و گریه میکرد.🥲
گرفتمش تو آغوشم و براش لالایی خوندم، خیلی زود خوابش برد.گذاشتمش توی گهواره و پتو رو انداختم روش از اتاق خارج شدم و در رو تا نیمه بستم.😊
❀ ادامه دارد😇 ❀
۱۵۸
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.