جنگیر
بعد از غذا بچه ها به حیاط رفتن تا بازی کنند لیا گوشه ای نشسته بود وکتابی را می خواند احساس کرد کسی از پشت اتاق بازی نگاهش میکند سرش را بلند کرد ولی کسی پشت پنجره نبود فکر کرد خیالاتی شده
-لیا بیا با ما بازی
&نه می خوام کتابم رو بخونم
+خواهش می کنم
&باشه باشه
-+آخ جون
لیا رفت تا با بچه ها بازی کند که احساس کرد کسی باز نگاهش می کند برگشت نا بفهمد چه کسی به او نگاه می کند ولی کسی نبود به اجبار با بیل و لیندا بازی کرد نزدیک عصر بود که به خانه برگشتن وبه اتاق بازی رفتن تا بازی کنند که صدای ماشین قدیمی آمد بچه ها خوشحال بلند شدن چون پدر و مادرشان برگشته بودن با خوشحالی اتاق بازی را ترک کردن و به استقبال گدر و مادرشان رفتن با خوشحالی سر میز شام حاضر شدن بچه ها با کنجکاوی در مورد اتفاقات از پدر و مادرشان می پرسیدن بعد از شام کنار هم نشستن مادر شان شروع کرد به گفت قصه ای قدیمی و پدرشان کنار آنها بود و بعضی وقت ها ی گفتن داستان به مادر خانواده کمک می کرد زندگی شیرین و دوست داشتنی داشتن و همین طور آرام ولی این آرامی به زدی به پایان می رسید به زودی به زودی....
-لیا بیا با ما بازی
&نه می خوام کتابم رو بخونم
+خواهش می کنم
&باشه باشه
-+آخ جون
لیا رفت تا با بچه ها بازی کند که احساس کرد کسی باز نگاهش می کند برگشت نا بفهمد چه کسی به او نگاه می کند ولی کسی نبود به اجبار با بیل و لیندا بازی کرد نزدیک عصر بود که به خانه برگشتن وبه اتاق بازی رفتن تا بازی کنند که صدای ماشین قدیمی آمد بچه ها خوشحال بلند شدن چون پدر و مادرشان برگشته بودن با خوشحالی اتاق بازی را ترک کردن و به استقبال گدر و مادرشان رفتن با خوشحالی سر میز شام حاضر شدن بچه ها با کنجکاوی در مورد اتفاقات از پدر و مادرشان می پرسیدن بعد از شام کنار هم نشستن مادر شان شروع کرد به گفت قصه ای قدیمی و پدرشان کنار آنها بود و بعضی وقت ها ی گفتن داستان به مادر خانواده کمک می کرد زندگی شیرین و دوست داشتنی داشتن و همین طور آرام ولی این آرامی به زدی به پایان می رسید به زودی به زودی....
۸.۹k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.