اولین حس...پارت چهلم
جیمین:ناهار خوشمزه بود؟
ابروهای الیزا بالا رفت:
الیزا:بله؟
جیمین:تو اشپزخونه منتظرت بودم.
الیزا: فکر کردم میخواین درباره....
جیمین:چرا برای ناهار نیومدی؟
الیزا:تو دفتر، صبحونه و ناهار خوردم.عذر میخوام نمیدونستم منتظر بودین.
جیمین:با کی توی دفتر بودی؟
الیزا اخم هاش رو تو هم کرد و با لحن جدی گفت:
الیزا:به خاطر همین گفتین بیام؟
جیمین:چی بهم میگفتین؟
جیمین از پشت میزش بلند شد و رو به روی الیزا وایستاد:
جیمین:چرا باهاش خندیدی؟
الیزا:مشکلتون چیه؟با همکارم ناهار خوردم...اصلا چرا من باید به شما اینا رو توضیح بدم؟
جیمین:چون...
الیزا:ازتون بابت همه کمک هایی که به من کردین خیلی ممنونم،اما لطفا زیاده روی نکنین قربان.
جیمین:قربان؟!
الیزا بعد از زدن حرفش از اتاق رفت و در رو پشت سرش بست اما جیمین سر جاش قفل شد،به نقطه ای خیره شده بود وهیچ کاری نمیکرد.بعد از چند دقیقه به نامجون زنگ زد:
ج:بیا عمارت نامجون.
ن:خیل خب...
ج:انگار حق با تو بود.
ن:باز چیکار کردی؟
دیگه نتونست تحمل کنه،بغضش شکست و به بغل نامجون رفت:
ج:من دارم تمام سعی ام رو میکنم اما هنوز برای اون رئیسشم.(با گریه)
ن: من که بهت گفته بودم.
ج:حالا چیکار کنم؟
ن:داری اذیتش میکنی.انقدر دور و برش نباش...راحتش بذار.
جیمین؛
وقتی چشمام رو باز کردم که روی تخت اتاقم بودم،از روی ساعت مچی دستم،ساعتو چک کردم،دوازده بود.با صدای ضعف شکمم به سمت اشپزخونه رفتم،خانم یانگ مشغول ظرف شستن بود:
خ،یانگ:بیدار شدی؟
ج: بله خانم یانگ،نامجون کی رفت؟
خ.یانگ:گفت کنارش بودی که خوابت برده،دیشب خوب نخوابیدی؟
ج:خیلی وقته که خوب نخوابیدم.
خانم یانگ کیمچی رو گرم کرد و روی میز روبه روی جیمین گذاشت:
خ.یانگ:تو غذاتو بخور من میرم یکم استراحت کنم(با خمیازه)
جیمین از از روی صندلی بلند شد:
ج: نه...
ابروهای الیزا بالا رفت:
الیزا:بله؟
جیمین:تو اشپزخونه منتظرت بودم.
الیزا: فکر کردم میخواین درباره....
جیمین:چرا برای ناهار نیومدی؟
الیزا:تو دفتر، صبحونه و ناهار خوردم.عذر میخوام نمیدونستم منتظر بودین.
جیمین:با کی توی دفتر بودی؟
الیزا اخم هاش رو تو هم کرد و با لحن جدی گفت:
الیزا:به خاطر همین گفتین بیام؟
جیمین:چی بهم میگفتین؟
جیمین از پشت میزش بلند شد و رو به روی الیزا وایستاد:
جیمین:چرا باهاش خندیدی؟
الیزا:مشکلتون چیه؟با همکارم ناهار خوردم...اصلا چرا من باید به شما اینا رو توضیح بدم؟
جیمین:چون...
الیزا:ازتون بابت همه کمک هایی که به من کردین خیلی ممنونم،اما لطفا زیاده روی نکنین قربان.
جیمین:قربان؟!
الیزا بعد از زدن حرفش از اتاق رفت و در رو پشت سرش بست اما جیمین سر جاش قفل شد،به نقطه ای خیره شده بود وهیچ کاری نمیکرد.بعد از چند دقیقه به نامجون زنگ زد:
ج:بیا عمارت نامجون.
ن:خیل خب...
ج:انگار حق با تو بود.
ن:باز چیکار کردی؟
دیگه نتونست تحمل کنه،بغضش شکست و به بغل نامجون رفت:
ج:من دارم تمام سعی ام رو میکنم اما هنوز برای اون رئیسشم.(با گریه)
ن: من که بهت گفته بودم.
ج:حالا چیکار کنم؟
ن:داری اذیتش میکنی.انقدر دور و برش نباش...راحتش بذار.
جیمین؛
وقتی چشمام رو باز کردم که روی تخت اتاقم بودم،از روی ساعت مچی دستم،ساعتو چک کردم،دوازده بود.با صدای ضعف شکمم به سمت اشپزخونه رفتم،خانم یانگ مشغول ظرف شستن بود:
خ،یانگ:بیدار شدی؟
ج: بله خانم یانگ،نامجون کی رفت؟
خ.یانگ:گفت کنارش بودی که خوابت برده،دیشب خوب نخوابیدی؟
ج:خیلی وقته که خوب نخوابیدم.
خانم یانگ کیمچی رو گرم کرد و روی میز روبه روی جیمین گذاشت:
خ.یانگ:تو غذاتو بخور من میرم یکم استراحت کنم(با خمیازه)
جیمین از از روی صندلی بلند شد:
ج: نه...
۳.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.