راکون کچولو مو صورتی p۱۰
من:خب حالا چرا ردیابو گذاشتی
دامیان:چون دیدم یه هو وست کلاس با ترس یکی از بچه ها رو نگا کردی منم گفتم که میتونی ذهن بخونی پس ممکنه اتفاقی بیفته ردیابو گذاشتم
من:آها
دامیان: بزار یه زنگ بزنم بیان دنبالمون
چون بیشتر از این نمیتونم تلپورت کنم
من:اوکی
گوشیو از جیبش بیرون آورد و شماره گرفت ولی خب آنتن نمیداد طبیعی بود چون وست جنگل بودیم
گوشیو گذاشت جیبش
دامیان:مثل اینکه امشب باید اینجا بمونیم
من:اوکی
هوا خیلی سرد بود
شونه هامو گرفتم تا کمی گرم تر بشم
دامیان:سردتع؟
من:یکم
دامیان:بیا بغلم
من:چی!
دامیان:خب اینجوری گرم میشی
من:چی میگی
دامیان:من واسه خودت میگم
ذهنم:آره جون عمت
من:نه سردم نیس
دامیان:اوکی
و نشست کنارم زیر درخت
خیلی سرد بود
من:آبچهههههههه
هوف
دامیان:سردتع/نگران
سرما نخوری/نگران تر
من:آره
نه نمیخورم
دامیان:آنیا
من:بله
دامیان:خیلی مراقب خودت باش
سری تکون دادم
دامیان:خب تو بگو چرا بردنت ازت چی میخواستن
بهش توضیح دادم
دامیان:اما پرستار آخه یعنی چی اینا چه مرگشون بود
من:اونا پدرشون رو بخواطر من از دست دادن و میخواستن انتقام بگیرن
دامیان:اما تقصیر تو نبود
من:هیی
آبچهههه
دامیان:آنیا ما باید تا صبح اینجا باشیم واقعا سردت نیس
من:نه زیاد سردم نیس
ذهن دامیان:یعنی اینقدر ازم متنفره که حاضره مریض بشه ولی من بغلش نکنم؟
چهره ناراحت
خورشید داشت غروب میکرد
نباید میزاشتم اینجوری بمونه پس بحس و تغییر دادم
من:دامیان خورشید داره غروب میکنه
دامیان:آره/نگاه با مهربونی
خیلی قشنگه
من:لبخند
ذهنم:من دامیانو دوس دارم نباید بزارم ناراحت باشه
من:دامیان
دامیان:بله
من:میگم اگه بگم دوست دارم چی میگی
دامیان:میگم داری ایسگا میگیری
من:خنده
دامیان:حالا اگه من بگم دوست دارم چی؟
من:اممم خوب میگم
م ن م د و س ت د ا رم
دامیان:خب میگم من دوست دارم آنیا
دوست دارم
من:چی!
دامیان:دوست دارم
من:اممممم
دامیان:دیدی داری ایسگا میگیری
هیی
من:منم دوست دارم
دامیان:چی!
من:منم د و س ت دارمم
که بغلم کرد
دامیان:این بهترین غروب عمرمه
من:دل به دل را داره
محکم تر بغلم کرد
من:واقعا گرم شدم
دامیان:دیدی
من:خنده
*ویززززززز
دامیان:اه برو مگس آنیا رو اذیت نکن
من:مگس؟
و سرمو به سمت بالا گرفتم
ااااا مگس
ادمین:(چیز عجیبی نیس منم از مگس میترسم)
دامیان بلند شد افتاد دنبال مگس
۳دقیقه بعد:
دامیان برگشت
دامیان: مگسه خر تر زد وست همه چی
خندم گرفت
من:دیگه وست جنگلیم این جاهم
پر از حشره است
دامیان:هییی
من:سرفه*
دامیان:سردتع
من:اوهوم
دامیان:منم داره سردم میشه کم کم
میرم چوب بیارم آتیش درس کنیم
من:منم بیام
دامیان:باشه ودستشو به سمتم دراز کرد
دستشو گرفتم وبلند شدم
آخخ
دامیان:خوبی؟
من:آره آره مشکلی نیست
دامیان:چون دیدم یه هو وست کلاس با ترس یکی از بچه ها رو نگا کردی منم گفتم که میتونی ذهن بخونی پس ممکنه اتفاقی بیفته ردیابو گذاشتم
من:آها
دامیان: بزار یه زنگ بزنم بیان دنبالمون
چون بیشتر از این نمیتونم تلپورت کنم
من:اوکی
گوشیو از جیبش بیرون آورد و شماره گرفت ولی خب آنتن نمیداد طبیعی بود چون وست جنگل بودیم
گوشیو گذاشت جیبش
دامیان:مثل اینکه امشب باید اینجا بمونیم
من:اوکی
هوا خیلی سرد بود
شونه هامو گرفتم تا کمی گرم تر بشم
دامیان:سردتع؟
من:یکم
دامیان:بیا بغلم
من:چی!
دامیان:خب اینجوری گرم میشی
من:چی میگی
دامیان:من واسه خودت میگم
ذهنم:آره جون عمت
من:نه سردم نیس
دامیان:اوکی
و نشست کنارم زیر درخت
خیلی سرد بود
من:آبچهههههههه
هوف
دامیان:سردتع/نگران
سرما نخوری/نگران تر
من:آره
نه نمیخورم
دامیان:آنیا
من:بله
دامیان:خیلی مراقب خودت باش
سری تکون دادم
دامیان:خب تو بگو چرا بردنت ازت چی میخواستن
بهش توضیح دادم
دامیان:اما پرستار آخه یعنی چی اینا چه مرگشون بود
من:اونا پدرشون رو بخواطر من از دست دادن و میخواستن انتقام بگیرن
دامیان:اما تقصیر تو نبود
من:هیی
آبچهههه
دامیان:آنیا ما باید تا صبح اینجا باشیم واقعا سردت نیس
من:نه زیاد سردم نیس
ذهن دامیان:یعنی اینقدر ازم متنفره که حاضره مریض بشه ولی من بغلش نکنم؟
چهره ناراحت
خورشید داشت غروب میکرد
نباید میزاشتم اینجوری بمونه پس بحس و تغییر دادم
من:دامیان خورشید داره غروب میکنه
دامیان:آره/نگاه با مهربونی
خیلی قشنگه
من:لبخند
ذهنم:من دامیانو دوس دارم نباید بزارم ناراحت باشه
من:دامیان
دامیان:بله
من:میگم اگه بگم دوست دارم چی میگی
دامیان:میگم داری ایسگا میگیری
من:خنده
دامیان:حالا اگه من بگم دوست دارم چی؟
من:اممم خوب میگم
م ن م د و س ت د ا رم
دامیان:خب میگم من دوست دارم آنیا
دوست دارم
من:چی!
دامیان:دوست دارم
من:اممممم
دامیان:دیدی داری ایسگا میگیری
هیی
من:منم دوست دارم
دامیان:چی!
من:منم د و س ت دارمم
که بغلم کرد
دامیان:این بهترین غروب عمرمه
من:دل به دل را داره
محکم تر بغلم کرد
من:واقعا گرم شدم
دامیان:دیدی
من:خنده
*ویززززززز
دامیان:اه برو مگس آنیا رو اذیت نکن
من:مگس؟
و سرمو به سمت بالا گرفتم
ااااا مگس
ادمین:(چیز عجیبی نیس منم از مگس میترسم)
دامیان بلند شد افتاد دنبال مگس
۳دقیقه بعد:
دامیان برگشت
دامیان: مگسه خر تر زد وست همه چی
خندم گرفت
من:دیگه وست جنگلیم این جاهم
پر از حشره است
دامیان:هییی
من:سرفه*
دامیان:سردتع
من:اوهوم
دامیان:منم داره سردم میشه کم کم
میرم چوب بیارم آتیش درس کنیم
من:منم بیام
دامیان:باشه ودستشو به سمتم دراز کرد
دستشو گرفتم وبلند شدم
آخخ
دامیان:خوبی؟
من:آره آره مشکلی نیست
۲.۹k
۱۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.