قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۳۳
همان قلبی که خیلی وقت بود، دچارش شده بودم... به صورت رنگ پریده و چشمان بسته اش خیره شدم... اون نجاتم داد... خودش رو برام فدا کرد... ولی حالا لیسا کجاست... فرار کرده...
به خودم هزار بار لعنت فرستادم... حتی نذاشته بودم حرف بزنه...
شاید میخواست جلوی نوشیدن اون شربت توسط من رو بگیره... شاید مجبور بوده اون رو بهم بده...
و من حتی نذاشتم توضیح بده... من بهش اتهام زده بود و اون حالا... داشت جلوم، جون میداد. پلیس ها و امبولانس ها رسیدن..
لوید فورجر،از غم آنیا، دیگر کاری نکرد و راحت دستگیرش کردند و آنیا را به بیمارستان منتقل کردن... مادرش هم اومده بود... و آن دختر دیگر که فکر میکردم خواهرشه ولی در واقع عمه ش بود...
از من و مادرش سوالاتی پرسیدن و بعد آزادمون کردن...
لوید فورجر به سه سال حبس محکوم شد و پدرم...مخفیگاه پدرم که افشا شده بود، تسخیر شد و پدرم به هفت سال زندان محکوم شد و پرونده های نیمه تمامش باز ماند...
پس برای همین دنبال من بودن... که به پدرم برسند... شاید آنیا و پدرش انقدر که فکر میکردم بد نیستند... آنیا بعد از چندین عمل جراحی، هنوز بیهوش بود... مادرش نمیذاشت برم و ببینمش... فقط خودش هر روز کنارش مینشست و کار من این شده بود که از پشت شیشه ها نگاهش کنم. ولی یک روز... وقتی به بیمارستان رفتم و سراغش را گرفتم... گفتند او رفته.
شرایط پارت بعد:۵ لایک و ۱۰ کامنت
پارت ۳۳
همان قلبی که خیلی وقت بود، دچارش شده بودم... به صورت رنگ پریده و چشمان بسته اش خیره شدم... اون نجاتم داد... خودش رو برام فدا کرد... ولی حالا لیسا کجاست... فرار کرده...
به خودم هزار بار لعنت فرستادم... حتی نذاشته بودم حرف بزنه...
شاید میخواست جلوی نوشیدن اون شربت توسط من رو بگیره... شاید مجبور بوده اون رو بهم بده...
و من حتی نذاشتم توضیح بده... من بهش اتهام زده بود و اون حالا... داشت جلوم، جون میداد. پلیس ها و امبولانس ها رسیدن..
لوید فورجر،از غم آنیا، دیگر کاری نکرد و راحت دستگیرش کردند و آنیا را به بیمارستان منتقل کردن... مادرش هم اومده بود... و آن دختر دیگر که فکر میکردم خواهرشه ولی در واقع عمه ش بود...
از من و مادرش سوالاتی پرسیدن و بعد آزادمون کردن...
لوید فورجر به سه سال حبس محکوم شد و پدرم...مخفیگاه پدرم که افشا شده بود، تسخیر شد و پدرم به هفت سال زندان محکوم شد و پرونده های نیمه تمامش باز ماند...
پس برای همین دنبال من بودن... که به پدرم برسند... شاید آنیا و پدرش انقدر که فکر میکردم بد نیستند... آنیا بعد از چندین عمل جراحی، هنوز بیهوش بود... مادرش نمیذاشت برم و ببینمش... فقط خودش هر روز کنارش مینشست و کار من این شده بود که از پشت شیشه ها نگاهش کنم. ولی یک روز... وقتی به بیمارستان رفتم و سراغش را گرفتم... گفتند او رفته.
شرایط پارت بعد:۵ لایک و ۱۰ کامنت
۳.۹k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.