پارت8
پارت8
#قاتل_من
ویو تهیونگ
میتسویا...چیشده؟ چرا حرکت نمیکنی...تاالانشم حسابی دیرمون شده...
میتسویا: ببخشید جناب ترافیکه...و زیادی شلوغه...
تهیونگ..زود باش دیگ یه کاریش بکن نباید بیشتر از این دیر کنیم...( نزدیک چند ساعتی میشه ک تو ترافیک گیر کردیم...چند بار هم ب کوک زنگ زدم ک اوضاع و بپرسم جواب نداد مثل اینکه گوشیش مشغول بود...معلوم نیست باکی حرف میزنه...
همینی ک ترافیک کمتر شد...دوباره راه افتادیم چیزی نمونده تا به عمارت برسیم...احساس عجیبی داشتم...چندسالی میشه ک منتظر این روز بودم ک انتقامو از چانگ بگیرم...و نشونش بدم دنیا دست کیه...
میتسویاا....جناب ...جناب ...کیم... رسیدم...
تهیونگ...عالیه...بالاخره...
میتسویا جناب اجازه بدید درو براتون باز کنم....
بفرماید...اقااا...
تهیونگ پیاده شدم و به سمت عمارت حرکت کردم و میتسویا پشت سرم میومد هر چقد به عمارت نزدیک تر میشدم بیشتر تشنه انتقام میشدم .... طوری ک داغ شدن بدنم از شدت عصبانیت رو حس میکردم....
میتسویا: جناب کیم خوبید؟ حالتون خوبه؟
لطفااا آروم باشید...
تهیونگ: اره خوبم... مگه بهتر از اینم میتونم خوب باشم...؟ تو نگران نباش....
تهیونگ نزدیگ در عمارت شدم همینی ک میخواستم...درو باز کنم... در عمارت با کلید باز شد...منم معطل نکردم...دستگیره درو گرفتم در و باز کردم....که دختررر...چانگ مین جلوم ظاهر شد.. به محض اینکه چشمش بهم افتاد...پاهاش سست شد رو زمین افتاد...این دختره ی احمق چرا تو عمارت من ول میگرده...مگ قرار نبود...
تو اتاق زندانی بمونه تا من بیام....
اون کوک پس...کجاست...؟
تهیونگ...کوککک (باداد)
ویو کوک
چند دقیقه ای میشع ک مشغول حرف زدن...با...سوهو در امور شرکت بودم...و یه سری کار ها را بررسی میکردم.... ب محض اینکه سوهو قطع کرد... گوشی چک... کردم...سه..تماس از دست رفته از تهیونگ...همینی ک اومدم تماس با تهیونگ برقرار کنم...ک صدای...تهیونگ و شنیدم..که با داد...صدام...میزد...کتمو ورداشتم...که بپوشم...ولی خبری از کلید نبود...چیی..نکنه اون دختررر....
باسرعت به سمت...تهیونگ...دویدم...ات...جلو تهیونگ افتاده...بود...و تهیونگ بشدت عصبانی بود...
تهیونگ...کوک بگو چ غلطی میکردی....که اون دختر هرزه ت عمارت من میچرخه مگه قرار نبود تو اون اتاق زندانی بمونه....
کوک: ولی اون ت اتاق بود...
تهیونگ: اگ ت اتاق بود په اینجا داره چ غلطی میکنه اگ چند دقیقه دیر میرسیدم ممکن بود فرار کنه....
کوک: هی...ات...احمق...چیکار...کردی چقد دیونه ای تو دختر...ببین چ درد سری برامون درست کردی....
تهیونگ...کوک...تو...برو پی... کارت از این بعد من از این دختره قراره مواظب...کنم...طوری قراره تربیتش بدم که دیگ قرار نیس فکر فرار به اون مغز فندقیش بخوره...
#قاتل_من
ویو تهیونگ
میتسویا...چیشده؟ چرا حرکت نمیکنی...تاالانشم حسابی دیرمون شده...
میتسویا: ببخشید جناب ترافیکه...و زیادی شلوغه...
تهیونگ..زود باش دیگ یه کاریش بکن نباید بیشتر از این دیر کنیم...( نزدیک چند ساعتی میشه ک تو ترافیک گیر کردیم...چند بار هم ب کوک زنگ زدم ک اوضاع و بپرسم جواب نداد مثل اینکه گوشیش مشغول بود...معلوم نیست باکی حرف میزنه...
همینی ک ترافیک کمتر شد...دوباره راه افتادیم چیزی نمونده تا به عمارت برسیم...احساس عجیبی داشتم...چندسالی میشه ک منتظر این روز بودم ک انتقامو از چانگ بگیرم...و نشونش بدم دنیا دست کیه...
میتسویاا....جناب ...جناب ...کیم... رسیدم...
تهیونگ...عالیه...بالاخره...
میتسویا جناب اجازه بدید درو براتون باز کنم....
بفرماید...اقااا...
تهیونگ پیاده شدم و به سمت عمارت حرکت کردم و میتسویا پشت سرم میومد هر چقد به عمارت نزدیک تر میشدم بیشتر تشنه انتقام میشدم .... طوری ک داغ شدن بدنم از شدت عصبانیت رو حس میکردم....
میتسویا: جناب کیم خوبید؟ حالتون خوبه؟
لطفااا آروم باشید...
تهیونگ: اره خوبم... مگه بهتر از اینم میتونم خوب باشم...؟ تو نگران نباش....
تهیونگ نزدیگ در عمارت شدم همینی ک میخواستم...درو باز کنم... در عمارت با کلید باز شد...منم معطل نکردم...دستگیره درو گرفتم در و باز کردم....که دختررر...چانگ مین جلوم ظاهر شد.. به محض اینکه چشمش بهم افتاد...پاهاش سست شد رو زمین افتاد...این دختره ی احمق چرا تو عمارت من ول میگرده...مگ قرار نبود...
تو اتاق زندانی بمونه تا من بیام....
اون کوک پس...کجاست...؟
تهیونگ...کوککک (باداد)
ویو کوک
چند دقیقه ای میشع ک مشغول حرف زدن...با...سوهو در امور شرکت بودم...و یه سری کار ها را بررسی میکردم.... ب محض اینکه سوهو قطع کرد... گوشی چک... کردم...سه..تماس از دست رفته از تهیونگ...همینی ک اومدم تماس با تهیونگ برقرار کنم...ک صدای...تهیونگ و شنیدم..که با داد...صدام...میزد...کتمو ورداشتم...که بپوشم...ولی خبری از کلید نبود...چیی..نکنه اون دختررر....
باسرعت به سمت...تهیونگ...دویدم...ات...جلو تهیونگ افتاده...بود...و تهیونگ بشدت عصبانی بود...
تهیونگ...کوک بگو چ غلطی میکردی....که اون دختر هرزه ت عمارت من میچرخه مگه قرار نبود تو اون اتاق زندانی بمونه....
کوک: ولی اون ت اتاق بود...
تهیونگ: اگ ت اتاق بود په اینجا داره چ غلطی میکنه اگ چند دقیقه دیر میرسیدم ممکن بود فرار کنه....
کوک: هی...ات...احمق...چیکار...کردی چقد دیونه ای تو دختر...ببین چ درد سری برامون درست کردی....
تهیونگ...کوک...تو...برو پی... کارت از این بعد من از این دختره قراره مواظب...کنم...طوری قراره تربیتش بدم که دیگ قرار نیس فکر فرار به اون مغز فندقیش بخوره...
۳.۶k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲