❀part3❀
❀part3❀
آنچه گذشت:
برای من یه سوال شد سوالی که باعث بشه دست به کار بشم!
........................................................
«فلش به بک فردا عصر»
یونا: ساعت۵صبح از خواب بیدار شدم و شروع کردم تو اشپزخونه غذا درست کردن
نمیدونم ولی مثل اینکه امشب شب مهمیه و ارباب تاکید کردن کار اشتباهی نکنیم وگرنه بدجور مجازات میشیم!
تقریبا ساعتای ۳ظهر بود و کارم تموم شده بود از اشپزخونه عمارت زدم بیرون و با تجمع ماشین مدل بالا ها روبه رو شدم . خیلی زیاد بودن داخل سالن پذیرایی هم پر سروصدا بود
مثل همیشه کنجکاو شدم و در سالن که نمیه بسته بود از لابه لای اون داخل رو دیدم که جلسه چه عرض کنم مهمونی بزرگی برای خودشون گرفته بود حرو*مز*اده ها نمیفهمم همه ادما یکین پس چرا دنیا اینحوری تفاوت میزارع بین اداما شاید کار دنیا تفرق گذاریه بعد کنجکاویم رفتم تو خوابگاه زنای خدمتکار و یکم استراحت کردم
فلش به بک شب ساعت {۹ شب}
•یونا ویو : تقریبا همه مهمونا رفته بودن کلی کار سرم ریخته کلی ظرف اوق حالم بد شد چقدر ظرفا کثیف بودن فکر کنم آداب غذاخوردن یادشون رفته شروع کردم به شستن ظرفا که تقریبا ساعت ۱۱شب شد
ویهو نگهبانا درو باز کردن و صدای چندتا ماشین تو کل عمارت پیچید نمیدونم چرا ولی ته دلم ترس بود اما چرا این قضیه چه ربطی به من داره ؟
رفتم تو حیاط عمارت یه گوشه نگاه کردم اوففففف چندتا ماشین فقط کنار هم کنار هم ایستادن انگار گروگان میخوان بگیرن یا ادم کشیه؟
.....: هع من نگفتم تا امروز امادشون کن پولامو
این کیه دیگه صداش مثل همون مرد دو روز پیشه ههههه وای خدا خودت کمکم کن
بک هیونگ: ش ... شما بفرم...مامایددد داخل توضیح می ....میدم
.....: توضیح ؟ خیلی جالبه؟(با چاقوی توی دستش بازی میکرد)
اولین باره میبینم ارباب از کسی بترسه این دیگه کیه
بک هیونگ: گفتم که شش....شما بفرمایدد تو .... للل..لطفا
این داستان ادامه دارد 🌑
آنچه گذشت:
برای من یه سوال شد سوالی که باعث بشه دست به کار بشم!
........................................................
«فلش به بک فردا عصر»
یونا: ساعت۵صبح از خواب بیدار شدم و شروع کردم تو اشپزخونه غذا درست کردن
نمیدونم ولی مثل اینکه امشب شب مهمیه و ارباب تاکید کردن کار اشتباهی نکنیم وگرنه بدجور مجازات میشیم!
تقریبا ساعتای ۳ظهر بود و کارم تموم شده بود از اشپزخونه عمارت زدم بیرون و با تجمع ماشین مدل بالا ها روبه رو شدم . خیلی زیاد بودن داخل سالن پذیرایی هم پر سروصدا بود
مثل همیشه کنجکاو شدم و در سالن که نمیه بسته بود از لابه لای اون داخل رو دیدم که جلسه چه عرض کنم مهمونی بزرگی برای خودشون گرفته بود حرو*مز*اده ها نمیفهمم همه ادما یکین پس چرا دنیا اینحوری تفاوت میزارع بین اداما شاید کار دنیا تفرق گذاریه بعد کنجکاویم رفتم تو خوابگاه زنای خدمتکار و یکم استراحت کردم
فلش به بک شب ساعت {۹ شب}
•یونا ویو : تقریبا همه مهمونا رفته بودن کلی کار سرم ریخته کلی ظرف اوق حالم بد شد چقدر ظرفا کثیف بودن فکر کنم آداب غذاخوردن یادشون رفته شروع کردم به شستن ظرفا که تقریبا ساعت ۱۱شب شد
ویهو نگهبانا درو باز کردن و صدای چندتا ماشین تو کل عمارت پیچید نمیدونم چرا ولی ته دلم ترس بود اما چرا این قضیه چه ربطی به من داره ؟
رفتم تو حیاط عمارت یه گوشه نگاه کردم اوففففف چندتا ماشین فقط کنار هم کنار هم ایستادن انگار گروگان میخوان بگیرن یا ادم کشیه؟
.....: هع من نگفتم تا امروز امادشون کن پولامو
این کیه دیگه صداش مثل همون مرد دو روز پیشه ههههه وای خدا خودت کمکم کن
بک هیونگ: ش ... شما بفرم...مامایددد داخل توضیح می ....میدم
.....: توضیح ؟ خیلی جالبه؟(با چاقوی توی دستش بازی میکرد)
اولین باره میبینم ارباب از کسی بترسه این دیگه کیه
بک هیونگ: گفتم که شش....شما بفرمایدد تو .... للل..لطفا
این داستان ادامه دارد 🌑
۱.۸k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.