فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۳۰
از زبان ا/ت
گفتم : زندگیم رو جهنم کردی..هنوزم داری ادامه میدی میکشی عذاب میدی زجرکش میکنی.. عذاب وجدان نمیگیری ؟ با غم تو صدام میگفتم این کلمات رو
لبخند کوچیکی زد و تو چشمام نگاه کرد و گفت : نه.. اتفاقا لذت میبرم...میدونی چرا چون یه روانیَم یه دیوونم هرکس رو هرطور بخوام میکشم و آزار میدم..حالا فهمیدی
رد شد از کنارم و رفت منم مثل همیشه چیزی توی زبونم نداشتم که بهش بگم نشستم روی زمین دستام رو بردم لایه موهام..خسته شدم آخرش دیوونه میشم..
دره اتاقم باز شد آنا بود اومد نشست کنارم و گفت : ا/ت خوبی ؟
بلند سرش داد زدم و گفتم : نپرس.. دیگه نپرسید این کلمه رو ازم.. خیلی وقته حال خوبم رو ازم گرفتن خیلی وقته همچین چیزی رو ندارممم
تُن صدام خود به خود اومد پایین و گفتم : خواهش میکنم..
اما آنا که بیشتر از هرکسی درکم میکرد و میدونست چه سختیایی کشیدم بغلم کرد و گفت : باشه.. آروم باش من درکت میکنم میدونم.. آروم باش
موهام رو نوازش میکرد و چیزی نمیگفت
( ۱ ماه بعد)
از زبان ا/ت
با جونگ کوک میونم معمولیه مثل قبلاً طی یک ماه.. داشتم توی حیاط عمارت قدم میزدم که صدای آنا رو شنیدم بدو بدو خودشو رسوند بهم گفتم : چیه چیشده چرا عجله داری ؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : امروز.. ولنتاینه
کلافه نفسم رو دادم بیرون و گفتم : خب که چی من که عشقی ندارم واسش چیزی بخرم
با اخم نگام کرد و گفت : ا/ت تو شوهر داریااا نمیخوای براش چیزی بخری
راست میگفتااا
گفتم : چطور مگه..اصلا صبر کن ببینم تو برای تهیونگ چیزی خریدی
گفت : میونه منو اون شکر آبه..خب حالا شاید یه چیزی بخرم براش ، گفتم : بریم بیرون هوم؟ گفت : جونگ کوک میزاره
آه سخته ولی خب گفتم : نگران نباش من یه کاری میکنم بزاره
موقع نهار بود همین که جونگ کوک وارد عمارت شد کشوندمش بالا تو اتاقش...خودمو ناز کردم و رفتم جلوش موندم و گفتم : جونگ کوک شی( انگار اون همه اتفاق بین اینا نیوفتاده ها😑🤦)
گفت : باز چیشده ا/ت
زیر چشمی نگاش کردم و گفتم : خب..یه درخواستی دارم ازت
دستش رو پیچید دوره کمرم و گفت : بفرما
گفتم : خب...منو آنا میخوایم بعد از ظهر بریم خرید..میزاری؟
اولش قیافش یه طوری بود که انگار میخواست بگه نه ولی برعکس گفت : باشه..ولی
صورتش رو نزدیکم کرد که گفتم : ولی..چی ؟
فوراً لباش رو گذاشت روی لبام مثل اینکه تشنه لبام بود ( ایشش اعتماد به نفسو 😑💔) چشمام رو تا ته باز کرده بودم..اما اگر اینطوری می موندم از خجالت آب میشدم برای همین بستم چشمام رو...بعده چند دقیقه بالاخره رضایت داد و عقب کشید... پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش که گفت : ا/ت یکم دیگه هم اینطوری بمونیم نمیدونم چه کاری دستت میدم
چیزی نگفتم و لبخنده دندون نمایی بهش زدم...این چه حسیه نمیتونم در برابر حرکاتش مقاومت کنم
بغلم کرد سرم رو چسبوند به سینش دستش رو کرد تو موهام دره اتاق باز شد تهیونگ اومد تو پشتش هم آنا میخواستم از جونگ کوک جدا بشم اما نزاشت...تهیونگ گفت : اووو ببخشید مزاحم شدیم..
آروم گفتم : جونگ کوک زشته
اونم آروم گفت : نخیر اصلا هم زشت نیست
تهیونگ ادامه داد : شنیدم خانوما میخوان برن بیرون..خطرناک..
جونگ کوک نزاشت ادامه حرفش رو بزنه و گفت : نه خطرناک نیست تازه با چندتا نگهبان میرن خیالت راحت
آنا دهنش باز مونده بود یه چشمک زدم بهش
گفتم : زندگیم رو جهنم کردی..هنوزم داری ادامه میدی میکشی عذاب میدی زجرکش میکنی.. عذاب وجدان نمیگیری ؟ با غم تو صدام میگفتم این کلمات رو
لبخند کوچیکی زد و تو چشمام نگاه کرد و گفت : نه.. اتفاقا لذت میبرم...میدونی چرا چون یه روانیَم یه دیوونم هرکس رو هرطور بخوام میکشم و آزار میدم..حالا فهمیدی
رد شد از کنارم و رفت منم مثل همیشه چیزی توی زبونم نداشتم که بهش بگم نشستم روی زمین دستام رو بردم لایه موهام..خسته شدم آخرش دیوونه میشم..
دره اتاقم باز شد آنا بود اومد نشست کنارم و گفت : ا/ت خوبی ؟
بلند سرش داد زدم و گفتم : نپرس.. دیگه نپرسید این کلمه رو ازم.. خیلی وقته حال خوبم رو ازم گرفتن خیلی وقته همچین چیزی رو ندارممم
تُن صدام خود به خود اومد پایین و گفتم : خواهش میکنم..
اما آنا که بیشتر از هرکسی درکم میکرد و میدونست چه سختیایی کشیدم بغلم کرد و گفت : باشه.. آروم باش من درکت میکنم میدونم.. آروم باش
موهام رو نوازش میکرد و چیزی نمیگفت
( ۱ ماه بعد)
از زبان ا/ت
با جونگ کوک میونم معمولیه مثل قبلاً طی یک ماه.. داشتم توی حیاط عمارت قدم میزدم که صدای آنا رو شنیدم بدو بدو خودشو رسوند بهم گفتم : چیه چیشده چرا عجله داری ؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : امروز.. ولنتاینه
کلافه نفسم رو دادم بیرون و گفتم : خب که چی من که عشقی ندارم واسش چیزی بخرم
با اخم نگام کرد و گفت : ا/ت تو شوهر داریااا نمیخوای براش چیزی بخری
راست میگفتااا
گفتم : چطور مگه..اصلا صبر کن ببینم تو برای تهیونگ چیزی خریدی
گفت : میونه منو اون شکر آبه..خب حالا شاید یه چیزی بخرم براش ، گفتم : بریم بیرون هوم؟ گفت : جونگ کوک میزاره
آه سخته ولی خب گفتم : نگران نباش من یه کاری میکنم بزاره
موقع نهار بود همین که جونگ کوک وارد عمارت شد کشوندمش بالا تو اتاقش...خودمو ناز کردم و رفتم جلوش موندم و گفتم : جونگ کوک شی( انگار اون همه اتفاق بین اینا نیوفتاده ها😑🤦)
گفت : باز چیشده ا/ت
زیر چشمی نگاش کردم و گفتم : خب..یه درخواستی دارم ازت
دستش رو پیچید دوره کمرم و گفت : بفرما
گفتم : خب...منو آنا میخوایم بعد از ظهر بریم خرید..میزاری؟
اولش قیافش یه طوری بود که انگار میخواست بگه نه ولی برعکس گفت : باشه..ولی
صورتش رو نزدیکم کرد که گفتم : ولی..چی ؟
فوراً لباش رو گذاشت روی لبام مثل اینکه تشنه لبام بود ( ایشش اعتماد به نفسو 😑💔) چشمام رو تا ته باز کرده بودم..اما اگر اینطوری می موندم از خجالت آب میشدم برای همین بستم چشمام رو...بعده چند دقیقه بالاخره رضایت داد و عقب کشید... پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش که گفت : ا/ت یکم دیگه هم اینطوری بمونیم نمیدونم چه کاری دستت میدم
چیزی نگفتم و لبخنده دندون نمایی بهش زدم...این چه حسیه نمیتونم در برابر حرکاتش مقاومت کنم
بغلم کرد سرم رو چسبوند به سینش دستش رو کرد تو موهام دره اتاق باز شد تهیونگ اومد تو پشتش هم آنا میخواستم از جونگ کوک جدا بشم اما نزاشت...تهیونگ گفت : اووو ببخشید مزاحم شدیم..
آروم گفتم : جونگ کوک زشته
اونم آروم گفت : نخیر اصلا هم زشت نیست
تهیونگ ادامه داد : شنیدم خانوما میخوان برن بیرون..خطرناک..
جونگ کوک نزاشت ادامه حرفش رو بزنه و گفت : نه خطرناک نیست تازه با چندتا نگهبان میرن خیالت راحت
آنا دهنش باز مونده بود یه چشمک زدم بهش
۱۰۹.۱k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.