P:³⁴ «قربانی»
کمک کردم به جیمین تا بتونه غذاشو بخوره چون یه دستش شکستگی داشت...ته هم که دیگه خودش میتونه بخوره...بعد از اینکه غذاشون رو خوردن...به پسرا گفتم که میرم دستشویی و زود برمیگردم.
ویو ا.ت
داخل بیمارستان شماره اتاق رو پرسیدم و رفتیم سمت اتاق...درو باز کردم که
جیمین:عععع ا.تتتتتت دلم برات تنگ..(با دیدن ب/ت مکث میکنه.)
ته:سلام ا.ت..این کیه
ا.ت:پسرا آروم باشید لطفا...این برادرم ب/ت هست...همونی که راجبش بهتون گفتم.
جیمین: آها
ب/ت:خوشبختم آقایون..
ا.ت:حالا نمیخواد انقد رسمی باشی(آروم)
ب/ت:یعنی تو با اینا صمیمی هستییییی
ا.ت:واییی بیخیال...جیمین خوبی؟
جیمین:اوهوم...
ا.ت: پس کوک کجاست؟
جیمین:رفت دستشویی...
ویو ا.ت
نشسته بودیم با هم حرف میزدیم که کوک اومد داخل و از دیدن منو ب/ت تعجب کرد...
کوک: عه ا.ت...(مکث)سلام ب/ت(تعجب)
ا.ت:سلاام
ب/ت:هومم سلام کوک(لبخند)
{و بلهههه از اینجا به بعد رابطه ب/ت با پسرا خوب میشه و همینطور ا.ت}
.........................................
﴿یک ماه بعد﴾
ویو ا.ت
از فردا امتحانات نهایی شروع میشد...خیلی استرس داشتم این چند هفته فقط داشتم درس میخوندم...هر چی میخونم نمیتونم آخرش بفهمم که کدوم جواب مال کدوم سوال هست...من خنگم یا سوالا برای مغز من زیادیه...تو این یک ماه فقط چند روز کوک رو دیدم...ب/ت هم که ساعت کارش شده دوشیفت...صبح ساعت هشت میره تا دو...دوباره سه میره تا دوازده شب...جدیدا که تا ساعت دو سه شب هم خونه نمیاد...منم تنها تو خونه یکم میترسم...دکترم بهم گفت که اوضاع مریضیم داره بدتر میشه و برای اینکه بهتر بشم بهم گفت چند روز بستری بشم و تحت نظر باشم...اما خودم قبول نکردم...بجاش هفته ای دو سه روز میرم پیش دکتر...جدیدا زیاد خون دماغ میشم...اینم یه علائم دیگه از وخیم شدن مریضیم...تقریبا دکتر دو هفته پیش برام آزمایش نوشت تا انجام بدم و سریع ببرم پیشش...اما انقد استرس درس ها و ب/ت رو داشتم که اصلا وقت چیزی رو نداشتم...الان دو سه ماهی میشه که از آرا خبر ندارم...دلم براش یه ذره شده...کاش حداقل اون یه زنگی میزد...از افکارم اومدم بیرون و گوشیم رو کنار میز مطالعم برداشتم...ساعت یک شب بود...باز یادم رفت قرصام رو بخورم...کلافه پوفی کشیدم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم و با نور گوشی آروم رفتم سمت در اتاق...برق رو روشن نکردم تا ب/ت اذیت نشه...چون اتاقش دقیقا روبرو اتاق خودم هست...پله هارو یواش یواش رفتم پایین و رسیدم به آشپز خونه...برق رو روشن کردم و توی کشو قرصم رو برداشتم...لیوان رو پر آب کردم و آروم آروم قرصم رو همراه با آب خوردم...دکتر بهم گفته بود که چیزی رو طوری نخورم که به سینم فشار زیاد و همینطور چیز های گازدار...دوباره نور گوشی رو روشن کردم رفتم سمت پله ها...پله اول رو که بالا رفتم یه چیزی با صدای بدی خورد توی شیشه پنجره ولی نشکست...برگشتم از ترس یه هین بلندی کشیدم و همون جا روی پله ها نشستم...قلبم داشت مثل بوشکوپ توی سینم میزد...رفتم سمت پنجره و بازش کردم...بیرون رو نگاه کردم چیزی نبود...اومدم برگردم پنجره رو ببندم که صدای ناله دردناکی اومد...(منحرف نشید)برگشتم پایین پنجره رو نگاه کردم که یه گربه افتاده بود زمین و ناله میکرد...به نظرم زخمی بود...سریع رفتم توی حیاط و آروم سمتش رفتم...با دیدن من یکم ترسید ولی بعدش که نوازشش کردم...اروم شد...اوردمش توی خونه...یه ملاف کوچولو پهن کردم روی کاناپه گذاشتمش اونجا و داشتم نگاه میکردم که کجاش زخم شده...پای سمت چپش یجور بریدگی داشت و بخاطر همین بوده حتما...چون بلد نبودم فقط با یه تیکه تمیز آروم بستمش و از توی یخچال یه کم گوشت بهش دادم.
ا.ت:کی این بلا رو سر تو آورده پیشی...
___________________________________
شرایط پارت بعد
۲۸ لایک
۱۴ کامنت
🌴💕
ویو ا.ت
داخل بیمارستان شماره اتاق رو پرسیدم و رفتیم سمت اتاق...درو باز کردم که
جیمین:عععع ا.تتتتتت دلم برات تنگ..(با دیدن ب/ت مکث میکنه.)
ته:سلام ا.ت..این کیه
ا.ت:پسرا آروم باشید لطفا...این برادرم ب/ت هست...همونی که راجبش بهتون گفتم.
جیمین: آها
ب/ت:خوشبختم آقایون..
ا.ت:حالا نمیخواد انقد رسمی باشی(آروم)
ب/ت:یعنی تو با اینا صمیمی هستییییی
ا.ت:واییی بیخیال...جیمین خوبی؟
جیمین:اوهوم...
ا.ت: پس کوک کجاست؟
جیمین:رفت دستشویی...
ویو ا.ت
نشسته بودیم با هم حرف میزدیم که کوک اومد داخل و از دیدن منو ب/ت تعجب کرد...
کوک: عه ا.ت...(مکث)سلام ب/ت(تعجب)
ا.ت:سلاام
ب/ت:هومم سلام کوک(لبخند)
{و بلهههه از اینجا به بعد رابطه ب/ت با پسرا خوب میشه و همینطور ا.ت}
.........................................
﴿یک ماه بعد﴾
ویو ا.ت
از فردا امتحانات نهایی شروع میشد...خیلی استرس داشتم این چند هفته فقط داشتم درس میخوندم...هر چی میخونم نمیتونم آخرش بفهمم که کدوم جواب مال کدوم سوال هست...من خنگم یا سوالا برای مغز من زیادیه...تو این یک ماه فقط چند روز کوک رو دیدم...ب/ت هم که ساعت کارش شده دوشیفت...صبح ساعت هشت میره تا دو...دوباره سه میره تا دوازده شب...جدیدا که تا ساعت دو سه شب هم خونه نمیاد...منم تنها تو خونه یکم میترسم...دکترم بهم گفت که اوضاع مریضیم داره بدتر میشه و برای اینکه بهتر بشم بهم گفت چند روز بستری بشم و تحت نظر باشم...اما خودم قبول نکردم...بجاش هفته ای دو سه روز میرم پیش دکتر...جدیدا زیاد خون دماغ میشم...اینم یه علائم دیگه از وخیم شدن مریضیم...تقریبا دکتر دو هفته پیش برام آزمایش نوشت تا انجام بدم و سریع ببرم پیشش...اما انقد استرس درس ها و ب/ت رو داشتم که اصلا وقت چیزی رو نداشتم...الان دو سه ماهی میشه که از آرا خبر ندارم...دلم براش یه ذره شده...کاش حداقل اون یه زنگی میزد...از افکارم اومدم بیرون و گوشیم رو کنار میز مطالعم برداشتم...ساعت یک شب بود...باز یادم رفت قرصام رو بخورم...کلافه پوفی کشیدم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم و با نور گوشی آروم رفتم سمت در اتاق...برق رو روشن نکردم تا ب/ت اذیت نشه...چون اتاقش دقیقا روبرو اتاق خودم هست...پله هارو یواش یواش رفتم پایین و رسیدم به آشپز خونه...برق رو روشن کردم و توی کشو قرصم رو برداشتم...لیوان رو پر آب کردم و آروم آروم قرصم رو همراه با آب خوردم...دکتر بهم گفته بود که چیزی رو طوری نخورم که به سینم فشار زیاد و همینطور چیز های گازدار...دوباره نور گوشی رو روشن کردم رفتم سمت پله ها...پله اول رو که بالا رفتم یه چیزی با صدای بدی خورد توی شیشه پنجره ولی نشکست...برگشتم از ترس یه هین بلندی کشیدم و همون جا روی پله ها نشستم...قلبم داشت مثل بوشکوپ توی سینم میزد...رفتم سمت پنجره و بازش کردم...بیرون رو نگاه کردم چیزی نبود...اومدم برگردم پنجره رو ببندم که صدای ناله دردناکی اومد...(منحرف نشید)برگشتم پایین پنجره رو نگاه کردم که یه گربه افتاده بود زمین و ناله میکرد...به نظرم زخمی بود...سریع رفتم توی حیاط و آروم سمتش رفتم...با دیدن من یکم ترسید ولی بعدش که نوازشش کردم...اروم شد...اوردمش توی خونه...یه ملاف کوچولو پهن کردم روی کاناپه گذاشتمش اونجا و داشتم نگاه میکردم که کجاش زخم شده...پای سمت چپش یجور بریدگی داشت و بخاطر همین بوده حتما...چون بلد نبودم فقط با یه تیکه تمیز آروم بستمش و از توی یخچال یه کم گوشت بهش دادم.
ا.ت:کی این بلا رو سر تو آورده پیشی...
___________________________________
شرایط پارت بعد
۲۸ لایک
۱۴ کامنت
🌴💕
۸.۸k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.