فراموشی part 11
_فلیکس از پله ها اومد پایین و با خجالت خاصی کنار هیونگاش نشست ، چانگبین به طرز متفکرانه ایی به فلیکس خیره شد ؛ با شنیدن حرفای آی ان و هان متوجه شد اگر اونم حرفای دلش رو به فلیکس بگه شاید یه مثلث عشقی صورت بگیره !؟
به هر حال چانگبین بعد از فراموشی گرفتن فلیکس خیلی ساکت شده بود و مدام فکر میکرد ، کی میدونست چه فکرای خوب و بدی توی ذهنش داره؟
چان ، مثل پدرها نشست صحبت اساسی کرد که توی انتخابش دقت کنه و خیلی چیزایه دیگه که خود فلیکس هم گوش نداد . نمیدونم، فقط گاهی اوقات شخصیت چان میتونه رومخ و حوصله سربر باشه البته تاکید میکنم گاهی اوقات!
لینو هم مثل مامانا با شنیدن قضیه آخر کاری از آشپزخونه اومد بیرون و به دور دونه اش گفت هرچی تصمیم بگیره به اون تصمیم احترام میذاره
در آخر سونگمین؛ شاید کوچکتر از فلیکس بود اما قطعا عاقل تر از اونی بود که مثل یه برادر که از لحاظ عقلی بزرگتر بود مراقب دونسنگی که سنش بیشتر از خودش بود، باشه.
وقتی تمام حرف ها زده شد هیونجین از طبقه بالا خودشو نمایان کرد ؛ کسی که بخاطر عذاب وجدان یا شاید حسی بدتر خودش رو بیشتر از دو روز توی اتاقش حبس کرده بود اما حالا اون با قدرت هرچه بیشتر بخاطر کسی که خالصانه با تمام ذرات هستی و وجودیت اش دوستش داشت از زنجیر غم و اندوه خودش رو آزاد کرد و گذاشت دوباره زندگی اش به جریان بیفته
تمام اعضا مبهوت و شوکه بودند بجز یه نفر ، اون ینفر از اعماق قلبش بهش لبخند زد و همین لبخند دلیلی شد برای شروعی دوباره:)
ادامه دارد...
ساعت چهار صبح نوشتمش لطفا انتظار خوب بودن نداشته باشید
به هر حال چانگبین بعد از فراموشی گرفتن فلیکس خیلی ساکت شده بود و مدام فکر میکرد ، کی میدونست چه فکرای خوب و بدی توی ذهنش داره؟
چان ، مثل پدرها نشست صحبت اساسی کرد که توی انتخابش دقت کنه و خیلی چیزایه دیگه که خود فلیکس هم گوش نداد . نمیدونم، فقط گاهی اوقات شخصیت چان میتونه رومخ و حوصله سربر باشه البته تاکید میکنم گاهی اوقات!
لینو هم مثل مامانا با شنیدن قضیه آخر کاری از آشپزخونه اومد بیرون و به دور دونه اش گفت هرچی تصمیم بگیره به اون تصمیم احترام میذاره
در آخر سونگمین؛ شاید کوچکتر از فلیکس بود اما قطعا عاقل تر از اونی بود که مثل یه برادر که از لحاظ عقلی بزرگتر بود مراقب دونسنگی که سنش بیشتر از خودش بود، باشه.
وقتی تمام حرف ها زده شد هیونجین از طبقه بالا خودشو نمایان کرد ؛ کسی که بخاطر عذاب وجدان یا شاید حسی بدتر خودش رو بیشتر از دو روز توی اتاقش حبس کرده بود اما حالا اون با قدرت هرچه بیشتر بخاطر کسی که خالصانه با تمام ذرات هستی و وجودیت اش دوستش داشت از زنجیر غم و اندوه خودش رو آزاد کرد و گذاشت دوباره زندگی اش به جریان بیفته
تمام اعضا مبهوت و شوکه بودند بجز یه نفر ، اون ینفر از اعماق قلبش بهش لبخند زد و همین لبخند دلیلی شد برای شروعی دوباره:)
ادامه دارد...
ساعت چهار صبح نوشتمش لطفا انتظار خوب بودن نداشته باشید
۱.۵k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.