P³¹
#رمان
#هفت_پسر_و_یک_دختر❤️🔥
#Bts
part31
تهیونگ: چطوری انقدر بهش شبیه؟!
؟: ام خب شما خیلی احمق هستین!
کل اعضا قدرتاشون رو توی دستاشون جمع کرده بودن، طوری که انگار به نور با علامت های عجیب و غریب دور دستاشون ظاهر شده بود!
؟: از ترس به عقب رفت، شما.. شما.. جادوگرین.
ات: هی هی، شاید نیازی به قدرت نیست..
شوگا: اون میخواست یک غلطی بکنه، و سزاوار عذابه!
ویو ات؛
کل بندش انگار آتیش گرفته بود ولی هیچی نمیسوخت...
فکر کردم بقیقه قدرت عجیب دیگه ای ندارن..!
همینطور که داشتم شوگا رو آروم میکردم که اونو نکشه..
اون فرد داشت... تشنج میکرد؟!
انگار یک نیروی بنفشی کل وجودشو فرا گرفت.
از چشماش یک نور بنفشی بیرون زده بود!
ات: کسی کاری کرده؟
صدای فریاد کل سالن رو فرا گرفته بود...
یک صدای ترسناکی میومد،
؟: هی شماها یک مشت احمق بی مصرفین! میدونین قصدم این بود، شما اگه بترسین تتم هاتون ضعیف میشن و من راحت تر شکستتون میدم.
شوگا: زهی خیال باطل...
ات: الکسی؟! تویی، من میدونم تو نمیخوای این باشی هنوزم میتونی برگردی وقت هست!
الکسی: نه! دیگه برای من نه!
ات: شاید داری اشتباه میکنی..
الکسی: چطور میتونی اینو بگی؟! من میخواستم بهت آسیب بزنم چطوری.. هنوز باهام مهربونی؟!
ات: من میبخشمت، تو دنیا هنوز خوبی هست.
الکسی: نه! نیست...
دوباره خشم کل وجودشو فرا گرفته..
یک شعله بنفش به سمت ات پرتاب میکنه.
ات اونو میگیره؛ هی اون قدر ها هم که فکر میکنی ضعیف نیستم، حداقل الان نه!....
#هفت_پسر_و_یک_دختر❤️🔥
#Bts
part31
تهیونگ: چطوری انقدر بهش شبیه؟!
؟: ام خب شما خیلی احمق هستین!
کل اعضا قدرتاشون رو توی دستاشون جمع کرده بودن، طوری که انگار به نور با علامت های عجیب و غریب دور دستاشون ظاهر شده بود!
؟: از ترس به عقب رفت، شما.. شما.. جادوگرین.
ات: هی هی، شاید نیازی به قدرت نیست..
شوگا: اون میخواست یک غلطی بکنه، و سزاوار عذابه!
ویو ات؛
کل بندش انگار آتیش گرفته بود ولی هیچی نمیسوخت...
فکر کردم بقیقه قدرت عجیب دیگه ای ندارن..!
همینطور که داشتم شوگا رو آروم میکردم که اونو نکشه..
اون فرد داشت... تشنج میکرد؟!
انگار یک نیروی بنفشی کل وجودشو فرا گرفت.
از چشماش یک نور بنفشی بیرون زده بود!
ات: کسی کاری کرده؟
صدای فریاد کل سالن رو فرا گرفته بود...
یک صدای ترسناکی میومد،
؟: هی شماها یک مشت احمق بی مصرفین! میدونین قصدم این بود، شما اگه بترسین تتم هاتون ضعیف میشن و من راحت تر شکستتون میدم.
شوگا: زهی خیال باطل...
ات: الکسی؟! تویی، من میدونم تو نمیخوای این باشی هنوزم میتونی برگردی وقت هست!
الکسی: نه! دیگه برای من نه!
ات: شاید داری اشتباه میکنی..
الکسی: چطور میتونی اینو بگی؟! من میخواستم بهت آسیب بزنم چطوری.. هنوز باهام مهربونی؟!
ات: من میبخشمت، تو دنیا هنوز خوبی هست.
الکسی: نه! نیست...
دوباره خشم کل وجودشو فرا گرفته..
یک شعله بنفش به سمت ات پرتاب میکنه.
ات اونو میگیره؛ هی اون قدر ها هم که فکر میکنی ضعیف نیستم، حداقل الان نه!....
۲.۲k
۱۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.