Part : ۳
Part : ۳ 《بال های سیاه》
پسر در حالی که کنترل اشک هایش دسته خودش نبود شروع کرد به داد زدن و با چشمانش داشت از دختر خواهش می کرد که برود:
_امشب من خوشحال ترین شیطان کل دنیام...من عشقه واقعی رو تجربه کردم...من اونقدر اونو دوست دارم که حاضر شدم به خاطرش خدایه فرشتگان رو بپرستم...من اون قدر اونو دوست دارم که اون الان خودش خدایه منه...من از ابلیس نمی ترسم...من ایمان آوردم...به زیبایی چشماش ایمان آوردم...به معجزه آسا بودن لبخند هاش ایمان آوردم....شما نمیتونین درک کنین که من بهشت دشمنه ابلیس رو با چشمایه خودم دیدم...اون کاری کرد که من به خودشو و خداش ایمان بیارم...به عشق ایمان بیارم
دختر با صدای فریاد پسر آرام آرام با چشمان ناباورش که به چشمان درخشان پسر در تاریکی دوخته شده بود عقب عقب می رفت... ودر حالی که اشک هایش بند نمی آمد ناگهان شروع کرد به دویدن...صدای فریاد هایه پسر را هنوز هم می شنید..
افراد طبل زن و مشعل به دست همراه کسی که روی یک کجاوه با خود حمل می کردند و تعداد زیادی از مردم جهنم آماده بودند تا محاکمه کردن... یا در واقع کشتن پسر ابلیس را تماشا کنند...
آن مردی که روی کجاوه بود و توسط شیاطین دیگه حمل میشد ابلیس بود...
با چشمان غمگینش به تنها پسرش نگاه می کرد و از اینکه نمیتوانست برایش کاری بکند باعث میشد خودش را لعنت کند...اگر پسرش را مجازات نمی کرد شیاطین دیگر گناهان دیگری را انجام میدادند و دیگر نمیتوانست اقتدار خود را به عنوان پادشاه جهنم حفظ کند...پس مجبور بود...
روز قبل از محاکمه ی او با پسرش حرف زده بود و گفته بود که اگر بگوید عاشق کدام فرشته شده است میتواند با مرگ فرشته جان او را نجات دهد...اما پسرش در انتهای حرف هایه او فقط یه لبخند زد و گفت:《 شما نمیدونین عشق یعنی چی... پس سرزنشتون نمیکنم...اما من عشق واقعی رو تجربه کردم پدر...عشقه واقعی یعنی اونقدر یه نفر رو دوست داشته باشی که حاضر باشی از مقامت ، جایگاهت و حتی جونت بگذری تا اون سالم بمونه...پس بیخودی تلاش نکنین نجاتم بدین...من به سرنوشتم راضی ام پدر...من واقعا دوسش دارم...》
حالا روبه رویه چشمان پسرش که گستاخانه به چشمان اون نگاه می کرد قرار داشت...
وزیرش شروع به خواندن حکمش کرد:
《 جانگکوک... پسر ابلیس کبیر... به جرم انجام دادن دو تا از گناهان کبیره ی جهنم...از جمله عاشق یک فرشته شدن و پرسیدن خدای فرشتگان است محکوم به از دست دادن بال هایه خود و بیرون انداخته شدن از جهنم است...
او حتی در زندگی بعدی خود نمیتواند به عنوان یک فرشته یا شیطان به دنیا بیاید و محکوم به زندگی در زمین به عنوان یک انسان است...
مراسم جدا کردن بال هایه مجرم را انجام دهید.》
پسر در حالی که کنترل اشک هایش دسته خودش نبود شروع کرد به داد زدن و با چشمانش داشت از دختر خواهش می کرد که برود:
_امشب من خوشحال ترین شیطان کل دنیام...من عشقه واقعی رو تجربه کردم...من اونقدر اونو دوست دارم که حاضر شدم به خاطرش خدایه فرشتگان رو بپرستم...من اون قدر اونو دوست دارم که اون الان خودش خدایه منه...من از ابلیس نمی ترسم...من ایمان آوردم...به زیبایی چشماش ایمان آوردم...به معجزه آسا بودن لبخند هاش ایمان آوردم....شما نمیتونین درک کنین که من بهشت دشمنه ابلیس رو با چشمایه خودم دیدم...اون کاری کرد که من به خودشو و خداش ایمان بیارم...به عشق ایمان بیارم
دختر با صدای فریاد پسر آرام آرام با چشمان ناباورش که به چشمان درخشان پسر در تاریکی دوخته شده بود عقب عقب می رفت... ودر حالی که اشک هایش بند نمی آمد ناگهان شروع کرد به دویدن...صدای فریاد هایه پسر را هنوز هم می شنید..
افراد طبل زن و مشعل به دست همراه کسی که روی یک کجاوه با خود حمل می کردند و تعداد زیادی از مردم جهنم آماده بودند تا محاکمه کردن... یا در واقع کشتن پسر ابلیس را تماشا کنند...
آن مردی که روی کجاوه بود و توسط شیاطین دیگه حمل میشد ابلیس بود...
با چشمان غمگینش به تنها پسرش نگاه می کرد و از اینکه نمیتوانست برایش کاری بکند باعث میشد خودش را لعنت کند...اگر پسرش را مجازات نمی کرد شیاطین دیگر گناهان دیگری را انجام میدادند و دیگر نمیتوانست اقتدار خود را به عنوان پادشاه جهنم حفظ کند...پس مجبور بود...
روز قبل از محاکمه ی او با پسرش حرف زده بود و گفته بود که اگر بگوید عاشق کدام فرشته شده است میتواند با مرگ فرشته جان او را نجات دهد...اما پسرش در انتهای حرف هایه او فقط یه لبخند زد و گفت:《 شما نمیدونین عشق یعنی چی... پس سرزنشتون نمیکنم...اما من عشق واقعی رو تجربه کردم پدر...عشقه واقعی یعنی اونقدر یه نفر رو دوست داشته باشی که حاضر باشی از مقامت ، جایگاهت و حتی جونت بگذری تا اون سالم بمونه...پس بیخودی تلاش نکنین نجاتم بدین...من به سرنوشتم راضی ام پدر...من واقعا دوسش دارم...》
حالا روبه رویه چشمان پسرش که گستاخانه به چشمان اون نگاه می کرد قرار داشت...
وزیرش شروع به خواندن حکمش کرد:
《 جانگکوک... پسر ابلیس کبیر... به جرم انجام دادن دو تا از گناهان کبیره ی جهنم...از جمله عاشق یک فرشته شدن و پرسیدن خدای فرشتگان است محکوم به از دست دادن بال هایه خود و بیرون انداخته شدن از جهنم است...
او حتی در زندگی بعدی خود نمیتواند به عنوان یک فرشته یا شیطان به دنیا بیاید و محکوم به زندگی در زمین به عنوان یک انسان است...
مراسم جدا کردن بال هایه مجرم را انجام دهید.》
۴.۴k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.