فیک King of the Moon🧛🏻♂️🍷🩸پارت ⁵
دکتر مِلون « به محظ اینکه نگهبان اومد و گفت که حال اون دختر بد شده وسایلم رو برداشتم و به طرف اتاقی رفتم که عالیجناب براش در نظر گرفته بود....میدونستم ایشون تا حالا اونو برده توی اتاقش...پس وقتی به در اتاق رسیدم...دَر زدم و منتظر تایید ایشون شدم
شوگا « آروم اونو روی تخت گذاشتم و پتو رو روش کشیدم...یاد آخرین حرفش قبل بیهوشیش اوفتادم و ناخداگاه لبخندی روی لب ها نشست...یون یون؟ از وقتی مادرم رو از دست دادم تا حالا کسی جرعت نداشته منو به اسم صدا کنه....خیلی گستاخی.....با شنیدن صدای فهمیدم دکتر ملون اومده....
شوگا « بیا تو
دکتر ملون « وقتتون بخیر سرورم
شوگا « ممنون.. میتونی به کارت برسی
دکتر ملون« تعظیمی کردم و رفتم سراغ اون دختر...نبضش ضعیف بود و کاملا مشخص بود داره کم کم حافظه اش رو بدست میاره....اما این روند سریع بهبودی برای یه انسان شگفت انگیز بود....بیخود نبود که عالیجناب از کشتنش منصرف شده بود...برگشتم و گفتم « یه کم استراحت کنن حالشون بهتر میشه و اینکه سردرد و حال بدشون به خاطر این بوده که حافظه اشون رو دارن بدست میارن...نگران نباشید
شوگا « به این زودی حافظه اشو بدست میاره؟
دکتر ملون « در حالت عادی برای انسان ها هفته ها یا ماه ها زمان میبره اما ایشون صرف یه روز اثرات بهبودی رو دارن....انسان عجیبی هستن
شوگا « که اینطور میتونی بری
راوی « دکتر و نگهبان تعظیمی کردن و از اتاق خارج شدن.....شوگا تمام مدت پیش جین هی موند تا بهوش بیاد....همون جور که چشم های شوگا به جین هی آرامش میداد....وجود جین هی برای شوگا آرامش بخش بود....اون اولین نفری بود که باهاش لجبازی میکرد و باعث شده بود کنار اون برای چند لحظه غم هاشو فراموش کنه
جین هی « چشمام رو باز کردم و دیدم امپراطور پوکرمون خیلی ریلکس روی صندلی نشسته و کتاب میخونه.....سرفه ای مصلحتی کردم که کتاب رو کنار گذاشت و نگاهم کرد....
شوگا « خوبی؟
جین هی « اوهوم... ممنون یون یون
شوگا « یون یون؟ تو که میدونی امپراطورم و اسم و فامیلم رو میدونی احتمالا بهت گفتن کسی حق نداره به اسم صدام کنه؟
جین هی « تو امپراطور اونایی... اما برای من که بیشتر شبیه فرشته نجاتی
شوگا «( توی دلش) احتمالا اگه بفمهمی این فرشته چند نفر رو فرستاده پیش کائنات لقب اعزائیل رو بهش میدادی.... به خودم اومدم و گفتم « بازم حق نداری بهم بگی یونگی یا یون یون
❤👐🏻بچه ها من باید برم درس بخونم....اگه رسیدم پارت بعدی رو شب میزارم...اگه نه فردا....مرسی که حمایت میکنید🥺🧛🏻♂️🐨🌈
شوگا « آروم اونو روی تخت گذاشتم و پتو رو روش کشیدم...یاد آخرین حرفش قبل بیهوشیش اوفتادم و ناخداگاه لبخندی روی لب ها نشست...یون یون؟ از وقتی مادرم رو از دست دادم تا حالا کسی جرعت نداشته منو به اسم صدا کنه....خیلی گستاخی.....با شنیدن صدای فهمیدم دکتر ملون اومده....
شوگا « بیا تو
دکتر ملون « وقتتون بخیر سرورم
شوگا « ممنون.. میتونی به کارت برسی
دکتر ملون« تعظیمی کردم و رفتم سراغ اون دختر...نبضش ضعیف بود و کاملا مشخص بود داره کم کم حافظه اش رو بدست میاره....اما این روند سریع بهبودی برای یه انسان شگفت انگیز بود....بیخود نبود که عالیجناب از کشتنش منصرف شده بود...برگشتم و گفتم « یه کم استراحت کنن حالشون بهتر میشه و اینکه سردرد و حال بدشون به خاطر این بوده که حافظه اشون رو دارن بدست میارن...نگران نباشید
شوگا « به این زودی حافظه اشو بدست میاره؟
دکتر ملون « در حالت عادی برای انسان ها هفته ها یا ماه ها زمان میبره اما ایشون صرف یه روز اثرات بهبودی رو دارن....انسان عجیبی هستن
شوگا « که اینطور میتونی بری
راوی « دکتر و نگهبان تعظیمی کردن و از اتاق خارج شدن.....شوگا تمام مدت پیش جین هی موند تا بهوش بیاد....همون جور که چشم های شوگا به جین هی آرامش میداد....وجود جین هی برای شوگا آرامش بخش بود....اون اولین نفری بود که باهاش لجبازی میکرد و باعث شده بود کنار اون برای چند لحظه غم هاشو فراموش کنه
جین هی « چشمام رو باز کردم و دیدم امپراطور پوکرمون خیلی ریلکس روی صندلی نشسته و کتاب میخونه.....سرفه ای مصلحتی کردم که کتاب رو کنار گذاشت و نگاهم کرد....
شوگا « خوبی؟
جین هی « اوهوم... ممنون یون یون
شوگا « یون یون؟ تو که میدونی امپراطورم و اسم و فامیلم رو میدونی احتمالا بهت گفتن کسی حق نداره به اسم صدام کنه؟
جین هی « تو امپراطور اونایی... اما برای من که بیشتر شبیه فرشته نجاتی
شوگا «( توی دلش) احتمالا اگه بفمهمی این فرشته چند نفر رو فرستاده پیش کائنات لقب اعزائیل رو بهش میدادی.... به خودم اومدم و گفتم « بازم حق نداری بهم بگی یونگی یا یون یون
❤👐🏻بچه ها من باید برم درس بخونم....اگه رسیدم پارت بعدی رو شب میزارم...اگه نه فردا....مرسی که حمایت میکنید🥺🧛🏻♂️🐨🌈
۴۲.۷k
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.