عشق نیست... نفرته!p¹²
از زبان ا/ت:
کتابو بستم رفتم طبقه پایین...
چند وقتی هست که هوا داره سرد میشه و من کل کمدم شده نیم تنه و سویشرت.
باید میرفتم لباس گرم میگرفتم و کاپشن.
شوگا نشسته بود رو مبل و کتاب می خوند و قهوشو میخورد.
یه پیرهن مشکی تنش بودو یه شلوار جوفت کوتش مشکی.
رفتم نشستم رو مبل رو به روش و به میز عسلی رو به روم نگاه میکردم.
گفتم: نمی خوای بزاری برم؟
جوابی نداد و قهوشو گذاشت رو میز و باز مشغول خوندن کتابش شد.
یه هوفی کشیدم و گل رو میزو برداشتم و رفتم آبشو عوض کردم.
کل آبش خاکی بود دلم براش سوخت.
در حین عوض کردن آب گلدون به شوگا گفتم : هوا داره سرد میشه... به لباس احتیاج دارم.. نمیزاری که از این عمارت برم بیرون حداقل بزار لباس بگیرم... یهو از سرما یخ میزنم
شوگا گفت : باشه.. ولی خبری از فرار نیست چنتا از بادیگردارو
میفرستم حواسشون بهت باشه...
گفتم : ایششش... باشه حالا هرچی میگم... فقت کی؟
گفت : امروز برید ساعت 5.. هرچی نیاز بود بگیر.
گفتم : مشییی...
بدو رفتم طبقه بالا تا یکاری بکنم تا اون موقع حوصلم سر نره.
تلویزیون تو اتاقم که به دیوار جلو تختم نصب شده بودو روشن کردم و سرگرم شدم.
از زبان شوگا:
تهیونگ اومد و گفت : چطوری؟
گفتم : خوب. امروز ا/ت رو با چنتا بادیگارد میفرستم برن لباس برای ا/ت بگیرن. ا/ت گفت برای زمستون لباس نداره.
تهیونگ گفت : متمئنی کسی فراریش نمیده؟
یه تا ابرومو بالا دادم و گفتم : یعنی چی؟
تهیونگم یه نفس عمیق کشید و گفت : یوجین گفته بود ا/ت رو یجوری پس میگیره... معلوم نیست کاری ازش سر نزنه.. می خوای باهاش بری؟
بی راهم نمیگفت.. ولی سر من شلوغ بود تو شرکت
گفتم : من تو شرکت خیلی سرم شلوغه تو باهاش برو
تهیونگ گفت : ساعت چنده حالا؟
گفتم : 5 نباید خیلی دیر شه... تا 6 بیشتر وقت نیست.
گفت : باشه منم ساعت 8 باید تو شرکت کار دارم.
گفتم : اوکی... پس حواست باشه .
گفت: حواسم هست نترس
از زبان ا/ت:
ساعت 3 بود.
یکی در زد... آجوما بود.
آجوما: دخترم بیا ناهار آمادس
خیلی چیزی میل نداشتم گفتم : نه آجوما سیرم..
آجوما : باشه ولی یچی بخوریا بدنت بی جون میشه خدایی نکرده
گفتم : آجوما شلوغش نکن تو برو
باشه ای گفت و رفت.
منم گرفتم خوابیدم.
(یک ساعت و نیم بعد)
صدای زنگ گوشیم بلند شد و بیدار شدم.
ساعت چهار نیم بود.
رفتم سرویس بهداشتی دست صورتمو شستم و کارای لازمه رو انجام دادم.
بعد رفتم حموم.
اومدم بیرون یه لباس پوشیدن (عکسشو میزارم)
یه آرایشم کردم و یکی در زد اومد تو.. تهیونگ بود.
تهیونگ گفت : ا/ت امروز منم باهات میام حواسم بهت باشه
گفتم : مگه من بچم؟ حالا هرچی باشه
تهیونگ یه خنده ریزی کرد و رفتیم
تو ماشین تهیونگ گفت : امروز هرچی لازم بود بگیر... منم باید بگیرم لباس گرم ندارم
۰۰۰۰
بچه ها رز سیاهم مینویسم ولی دارم بهش فکر میکنم برای اینکه بهتون سایت بشه تنبل نیستم اینو نوشتم 😂😂😂
کامنت بنویسید ولی انرژی مثبت که بی حوصله نشم 😐
میبینید چقد لوسم 🗿
کتابو بستم رفتم طبقه پایین...
چند وقتی هست که هوا داره سرد میشه و من کل کمدم شده نیم تنه و سویشرت.
باید میرفتم لباس گرم میگرفتم و کاپشن.
شوگا نشسته بود رو مبل و کتاب می خوند و قهوشو میخورد.
یه پیرهن مشکی تنش بودو یه شلوار جوفت کوتش مشکی.
رفتم نشستم رو مبل رو به روش و به میز عسلی رو به روم نگاه میکردم.
گفتم: نمی خوای بزاری برم؟
جوابی نداد و قهوشو گذاشت رو میز و باز مشغول خوندن کتابش شد.
یه هوفی کشیدم و گل رو میزو برداشتم و رفتم آبشو عوض کردم.
کل آبش خاکی بود دلم براش سوخت.
در حین عوض کردن آب گلدون به شوگا گفتم : هوا داره سرد میشه... به لباس احتیاج دارم.. نمیزاری که از این عمارت برم بیرون حداقل بزار لباس بگیرم... یهو از سرما یخ میزنم
شوگا گفت : باشه.. ولی خبری از فرار نیست چنتا از بادیگردارو
میفرستم حواسشون بهت باشه...
گفتم : ایششش... باشه حالا هرچی میگم... فقت کی؟
گفت : امروز برید ساعت 5.. هرچی نیاز بود بگیر.
گفتم : مشییی...
بدو رفتم طبقه بالا تا یکاری بکنم تا اون موقع حوصلم سر نره.
تلویزیون تو اتاقم که به دیوار جلو تختم نصب شده بودو روشن کردم و سرگرم شدم.
از زبان شوگا:
تهیونگ اومد و گفت : چطوری؟
گفتم : خوب. امروز ا/ت رو با چنتا بادیگارد میفرستم برن لباس برای ا/ت بگیرن. ا/ت گفت برای زمستون لباس نداره.
تهیونگ گفت : متمئنی کسی فراریش نمیده؟
یه تا ابرومو بالا دادم و گفتم : یعنی چی؟
تهیونگم یه نفس عمیق کشید و گفت : یوجین گفته بود ا/ت رو یجوری پس میگیره... معلوم نیست کاری ازش سر نزنه.. می خوای باهاش بری؟
بی راهم نمیگفت.. ولی سر من شلوغ بود تو شرکت
گفتم : من تو شرکت خیلی سرم شلوغه تو باهاش برو
تهیونگ گفت : ساعت چنده حالا؟
گفتم : 5 نباید خیلی دیر شه... تا 6 بیشتر وقت نیست.
گفت : باشه منم ساعت 8 باید تو شرکت کار دارم.
گفتم : اوکی... پس حواست باشه .
گفت: حواسم هست نترس
از زبان ا/ت:
ساعت 3 بود.
یکی در زد... آجوما بود.
آجوما: دخترم بیا ناهار آمادس
خیلی چیزی میل نداشتم گفتم : نه آجوما سیرم..
آجوما : باشه ولی یچی بخوریا بدنت بی جون میشه خدایی نکرده
گفتم : آجوما شلوغش نکن تو برو
باشه ای گفت و رفت.
منم گرفتم خوابیدم.
(یک ساعت و نیم بعد)
صدای زنگ گوشیم بلند شد و بیدار شدم.
ساعت چهار نیم بود.
رفتم سرویس بهداشتی دست صورتمو شستم و کارای لازمه رو انجام دادم.
بعد رفتم حموم.
اومدم بیرون یه لباس پوشیدن (عکسشو میزارم)
یه آرایشم کردم و یکی در زد اومد تو.. تهیونگ بود.
تهیونگ گفت : ا/ت امروز منم باهات میام حواسم بهت باشه
گفتم : مگه من بچم؟ حالا هرچی باشه
تهیونگ یه خنده ریزی کرد و رفتیم
تو ماشین تهیونگ گفت : امروز هرچی لازم بود بگیر... منم باید بگیرم لباس گرم ندارم
۰۰۰۰
بچه ها رز سیاهم مینویسم ولی دارم بهش فکر میکنم برای اینکه بهتون سایت بشه تنبل نیستم اینو نوشتم 😂😂😂
کامنت بنویسید ولی انرژی مثبت که بی حوصله نشم 😐
میبینید چقد لوسم 🗿
۳.۵k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.