پلرت۷۵
تخت بزرگی که داخل اتاق جا گرفته بود, گرم و راحت بنظر میرسید.
-تختش خیلی بزرگه. نه؟
آقای لی درحالیکه وارد میشد, این جمله رو ادا کرد.
-حداقل چهار نفر, راحت میتونن روش دراز بکشن و بخوابن
با دندون های کج و معوج مصنوعیش, نیشخندی زد.
من آدم روشن فکریم. . . شما رو از هم جدا نمیکنم که رو تختای متفاوت بخوابید
لبخندی از سر زور روی لبهامون نشوندیم و با خستگی به اون پیرمرد حراف
نگاه کردیم.
یک حس قوی و عجیب بهم میگفت که نباید پام رو داخل این خونه ی
قدیمی میگذاشت
بعد از خوردن کمی سوسیس و سوپ داخل رستوران آقای لی که در طبقه
ی زیرین خونه اش قرار داشت, حاال با اکراه کنار جونگ کوک دراز کشیده
بودم و تار عنکبوت های گوشه ی اتاق رو میشماردم.
-فقط دو سه روز اگر صبر کنی, برت میگردونم خونتون. . .
یکی از دست هام رو زیر سرم گذاشتم و ادامه دادم:
نمیخواستم با لجبازی پدر و مادرامون, کارمون تو آخرین لحظات خراب بشه
جونگ کوک زیر لب هومی کرد و بی حرف نگاهش رو به سقف داد.
بخاطر ساکت بودن اون بچه ی شرور, احساس معذب بودن میکردم.
لبهام رو تر کردم و پرسیدم:
-دانشگاه نمیری؟ منظورم اینه که یه مدته همش تو خونه ای
پلک هاش رو به روی هم گذاشت و جواب داد:
_هر قدمی که بردارم, تو ذهنشون منو لخت تصور میکنن و بهم میخنندن با این وضعیت میتونستم برم دانشگاه؟ فیلم پورنم دست همه هست. . .
اخمی کردم و اینبار به پهلو برگشتم و نگاهش کردم.
-اگر بخوای میتونم بعد از اتمام این ماجراها بفرستمت بری تو یکی از
دانشگاه های خارج از کره تحصیل کنی. . . بهرحال تقصیر من بوده که این
اتفاقات افتاده.
گوشه ی لبهاش باال رفت و بیشتر حسی مثل مورد تمسخر واقع شدن به
من داد.
-نه. . . ممنونم
لبهام رو جمع کردم و دوباره به روی کمر خوابیدم.
این سکوت جونگ کوک اصال برای من قابل تحمل نبود.
ترجیح میدادم مدام صحبت کنه و خودش رو به من بچسبونه تا اینکه تو
خودش فرو بره و لبخند های عجیب و غریب تحویلم بده.
هوفی زیر لب کشید و سرجام نیم خیز شدم تا کلید چراغ اتاق که کنار
دستم بود رو خاموش کنم.
اما با باز شدن در, نگاهم روی آقای لی با اون لباس خواب بلند و کاله
منگوله دارش قفل شد
صبر کن بیام بعد چراغو خاموش کن
هردومون به آقای لی که لحظه به لحظه درحال نزدیک تر شدن بود نگاه
میکردیم و از اعماق قلبمون در حال دعا و نیایش بودیم تا آقای لی از
تصمیمش منصرف بشه.
اما با پریدن داخل فضای خالی بین من و جونگ کوک و با زحمت هل
دادنمون به طرفین, جایی برای خودش باز کرد و همونجا دراز کشید.
-حاال خاموشش کن. . .
نگاهی به پیرمرد که با لبخند بزرگی چشم هاش رو بسته بود, کردم و
پرسیدم:
-میخواید همینجا بخوابید؟
یکی از چشم هاش رو باز کرد و گفت:
-آره. . . ولی شماها مشکلی دارید با خوابیدن من؟
آهی کشیدم و سرم رو به نشانه ی نفی چپ و راست کردم
ا خاموش شدن چراغ, دوباره زیر پتو خزیدم و کنار آقای لی سعی کردم به
خواب برم.
-یادم رفت. . . چراغو روشن کن
با بلند شدن دوباره ی صدای پیرمرد, با بدبختی دوباره نیم خیز شدم و
دستم رو به کلید برق رسوندم.
-اون لیوانو بده من
لیوان آبی که بغل دستم روی میز کوچیکی قرار داشت رو بهش دادم.
دستم رو روی گردنم کشیدم و لب زدم:
-من فکر کردم برای منه. . . یکم ازش خوردم. . . ببخشید
-مهم نیست. . .
لبخند بزرگی زد و بعد دندون های مصنوعیش رو در یک حرکت از دهنش
خارج کرد و داخل لیوان انداخت.
-این لیوان برای دندونامه. .
-تختش خیلی بزرگه. نه؟
آقای لی درحالیکه وارد میشد, این جمله رو ادا کرد.
-حداقل چهار نفر, راحت میتونن روش دراز بکشن و بخوابن
با دندون های کج و معوج مصنوعیش, نیشخندی زد.
من آدم روشن فکریم. . . شما رو از هم جدا نمیکنم که رو تختای متفاوت بخوابید
لبخندی از سر زور روی لبهامون نشوندیم و با خستگی به اون پیرمرد حراف
نگاه کردیم.
یک حس قوی و عجیب بهم میگفت که نباید پام رو داخل این خونه ی
قدیمی میگذاشت
بعد از خوردن کمی سوسیس و سوپ داخل رستوران آقای لی که در طبقه
ی زیرین خونه اش قرار داشت, حاال با اکراه کنار جونگ کوک دراز کشیده
بودم و تار عنکبوت های گوشه ی اتاق رو میشماردم.
-فقط دو سه روز اگر صبر کنی, برت میگردونم خونتون. . .
یکی از دست هام رو زیر سرم گذاشتم و ادامه دادم:
نمیخواستم با لجبازی پدر و مادرامون, کارمون تو آخرین لحظات خراب بشه
جونگ کوک زیر لب هومی کرد و بی حرف نگاهش رو به سقف داد.
بخاطر ساکت بودن اون بچه ی شرور, احساس معذب بودن میکردم.
لبهام رو تر کردم و پرسیدم:
-دانشگاه نمیری؟ منظورم اینه که یه مدته همش تو خونه ای
پلک هاش رو به روی هم گذاشت و جواب داد:
_هر قدمی که بردارم, تو ذهنشون منو لخت تصور میکنن و بهم میخنندن با این وضعیت میتونستم برم دانشگاه؟ فیلم پورنم دست همه هست. . .
اخمی کردم و اینبار به پهلو برگشتم و نگاهش کردم.
-اگر بخوای میتونم بعد از اتمام این ماجراها بفرستمت بری تو یکی از
دانشگاه های خارج از کره تحصیل کنی. . . بهرحال تقصیر من بوده که این
اتفاقات افتاده.
گوشه ی لبهاش باال رفت و بیشتر حسی مثل مورد تمسخر واقع شدن به
من داد.
-نه. . . ممنونم
لبهام رو جمع کردم و دوباره به روی کمر خوابیدم.
این سکوت جونگ کوک اصال برای من قابل تحمل نبود.
ترجیح میدادم مدام صحبت کنه و خودش رو به من بچسبونه تا اینکه تو
خودش فرو بره و لبخند های عجیب و غریب تحویلم بده.
هوفی زیر لب کشید و سرجام نیم خیز شدم تا کلید چراغ اتاق که کنار
دستم بود رو خاموش کنم.
اما با باز شدن در, نگاهم روی آقای لی با اون لباس خواب بلند و کاله
منگوله دارش قفل شد
صبر کن بیام بعد چراغو خاموش کن
هردومون به آقای لی که لحظه به لحظه درحال نزدیک تر شدن بود نگاه
میکردیم و از اعماق قلبمون در حال دعا و نیایش بودیم تا آقای لی از
تصمیمش منصرف بشه.
اما با پریدن داخل فضای خالی بین من و جونگ کوک و با زحمت هل
دادنمون به طرفین, جایی برای خودش باز کرد و همونجا دراز کشید.
-حاال خاموشش کن. . .
نگاهی به پیرمرد که با لبخند بزرگی چشم هاش رو بسته بود, کردم و
پرسیدم:
-میخواید همینجا بخوابید؟
یکی از چشم هاش رو باز کرد و گفت:
-آره. . . ولی شماها مشکلی دارید با خوابیدن من؟
آهی کشیدم و سرم رو به نشانه ی نفی چپ و راست کردم
ا خاموش شدن چراغ, دوباره زیر پتو خزیدم و کنار آقای لی سعی کردم به
خواب برم.
-یادم رفت. . . چراغو روشن کن
با بلند شدن دوباره ی صدای پیرمرد, با بدبختی دوباره نیم خیز شدم و
دستم رو به کلید برق رسوندم.
-اون لیوانو بده من
لیوان آبی که بغل دستم روی میز کوچیکی قرار داشت رو بهش دادم.
دستم رو روی گردنم کشیدم و لب زدم:
-من فکر کردم برای منه. . . یکم ازش خوردم. . . ببخشید
-مهم نیست. . .
لبخند بزرگی زد و بعد دندون های مصنوعیش رو در یک حرکت از دهنش
خارج کرد و داخل لیوان انداخت.
-این لیوان برای دندونامه. .
۶.۲k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.