maid of the mansion
(۹)
یونجی: دیگه دیر وقت بود منم خیلی خسته شده بودم کلی کار ریخته بود رو سرم ساعت ۲:۴۵ دقیقه شب بود اما هنوز جونگ کوک نیومده بود داشتم میرفتم که بخوابم که صدای محکم بر خورد چیزی رو به زمین شنیدم صدا از بیرون میومد در باز کردم تا ببینم چیه که بلهههه با جونگ کوک پخش زمین شده مواجه شدم اولش فکر کردم مست بوده واسه همین خندیدم بعد دیدم نه بلند نمیشه رفتم نزدیک بهش نشستم که با صورت کتک کاری شدش مواجه شدم دستمو گذاشتم رو پیشونیش که فهمیدم تب هم داره اصلا این مگه با ماشین نمیومد امروز چرا اینجوری پیاده اومده خداااااا الان باید چجوری ببرمت داخل باید بگم که این موقع شب نگهبان ها برای استراحت میرن و فقط نگهبان های بیرون از خونه هستن خواستم برم صداشون کنم که
جونگ کوک: نه....نرو.........نمیخوام کسی بفهمه......خودت کمکم.....کن
یونجی: اخه تو خودت میفهمی چند کیلویی چرا من نباید جزعی از اون کسی هایی باشم که نباید بفهمم یه اه کشیدم
ببین از اونجایی که نمیتونم بلندت کنم یکم باید درد بکشی بازو هاشو گرفتم و کشوندمش سمت در عمارت از عمارت که رفتیم داخل کمکش کردم بلند بشه زیر بازو شو گرفتم و همینطوری کمکش کردم از پله ها بره بالا بعد از اینکه به اتاقش رسیدیم در و باز کردم و بردمش سمت تخت که دراز بکشه
ببین همین جا بمون تا من بیام
جونگ کوک: بنظرت کجا میتونم برم؟
یونجی: ااااااا.......راست میگی خلاصه تکون نخور بعد اروم رفتم پایین تا کسی بیدار نشه که اقا دلشون نمیخواد کسی بفهمه کتک خوردن رفتم جعبه کمک های اولیه رو برداشتم بعد بدون سر و صدا یه جوشونده با مزه اسیدی براش درست کردم(😐) بردم بالا در و باز کردم و رفتم نشستم کنار تختش اونم اعتراضی نمیکرد شاید چون نمیتونست کلا
تبش رو چک کردم دارو بهش دادم زخم هاشو بتادین زدم و وووووو....بلاخره رسید به جوشونده که بلهههه
جونگ کوک: نمیخوام این خیلی بدمزس
یونجی: یا میخوری یا میریزم تو یقت
جونگ کوک: مگه من بچم
یونجی: فعلا اره میدونم بد مزس ولی باید بخوریش
جونگ کوک: اصلا شاید سمی چیزی تو این ریختی که اینقدر بد مزس میخوای منو بکشی
یونجی: فک کنم همون موقع که افتادی مغزت باهات خداحافظی کرده
جونگ کوک: چرا ؟
یونجی: مگه دیووانه شدم تو رو بکشم ؟ که بعد افرادت منو بکشن بهش نگاه کردم که یهو دستمو کشید افتادم تو بغلش
♡♡♡♡♡
یونجی: دیگه دیر وقت بود منم خیلی خسته شده بودم کلی کار ریخته بود رو سرم ساعت ۲:۴۵ دقیقه شب بود اما هنوز جونگ کوک نیومده بود داشتم میرفتم که بخوابم که صدای محکم بر خورد چیزی رو به زمین شنیدم صدا از بیرون میومد در باز کردم تا ببینم چیه که بلهههه با جونگ کوک پخش زمین شده مواجه شدم اولش فکر کردم مست بوده واسه همین خندیدم بعد دیدم نه بلند نمیشه رفتم نزدیک بهش نشستم که با صورت کتک کاری شدش مواجه شدم دستمو گذاشتم رو پیشونیش که فهمیدم تب هم داره اصلا این مگه با ماشین نمیومد امروز چرا اینجوری پیاده اومده خداااااا الان باید چجوری ببرمت داخل باید بگم که این موقع شب نگهبان ها برای استراحت میرن و فقط نگهبان های بیرون از خونه هستن خواستم برم صداشون کنم که
جونگ کوک: نه....نرو.........نمیخوام کسی بفهمه......خودت کمکم.....کن
یونجی: اخه تو خودت میفهمی چند کیلویی چرا من نباید جزعی از اون کسی هایی باشم که نباید بفهمم یه اه کشیدم
ببین از اونجایی که نمیتونم بلندت کنم یکم باید درد بکشی بازو هاشو گرفتم و کشوندمش سمت در عمارت از عمارت که رفتیم داخل کمکش کردم بلند بشه زیر بازو شو گرفتم و همینطوری کمکش کردم از پله ها بره بالا بعد از اینکه به اتاقش رسیدیم در و باز کردم و بردمش سمت تخت که دراز بکشه
ببین همین جا بمون تا من بیام
جونگ کوک: بنظرت کجا میتونم برم؟
یونجی: ااااااا.......راست میگی خلاصه تکون نخور بعد اروم رفتم پایین تا کسی بیدار نشه که اقا دلشون نمیخواد کسی بفهمه کتک خوردن رفتم جعبه کمک های اولیه رو برداشتم بعد بدون سر و صدا یه جوشونده با مزه اسیدی براش درست کردم(😐) بردم بالا در و باز کردم و رفتم نشستم کنار تختش اونم اعتراضی نمیکرد شاید چون نمیتونست کلا
تبش رو چک کردم دارو بهش دادم زخم هاشو بتادین زدم و وووووو....بلاخره رسید به جوشونده که بلهههه
جونگ کوک: نمیخوام این خیلی بدمزس
یونجی: یا میخوری یا میریزم تو یقت
جونگ کوک: مگه من بچم
یونجی: فعلا اره میدونم بد مزس ولی باید بخوریش
جونگ کوک: اصلا شاید سمی چیزی تو این ریختی که اینقدر بد مزس میخوای منو بکشی
یونجی: فک کنم همون موقع که افتادی مغزت باهات خداحافظی کرده
جونگ کوک: چرا ؟
یونجی: مگه دیووانه شدم تو رو بکشم ؟ که بعد افرادت منو بکشن بهش نگاه کردم که یهو دستمو کشید افتادم تو بغلش
♡♡♡♡♡
۱۰.۱k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.