تو مال منی پارت35
تهیونگ :صبر منو لبریز نکن یا مثل آدم میشینی تو ماشین یا با پشت این زهر ماهی بیهوشت میکنم و بدون چون و چرا راه میوفتم(عصبی و آرام)
&که آنجلا نشست تو ماشین و تهیونگ به سمت در راننده رفت و سوار ماشین شد و از میدان قصر با سرعت خارج شد
کوک:این تهیونگ بود؟!(متعجب)
یونگید:عاشق شدا؟(شوکه)
جیمین:میدونستم که میاد برای نجاتش(لبخند)
جولیا: دیدی گفتم زن داداشم میشه(خنده)
جیمین:بریم تو عزیزم(خنده)
& یونگی و کوک و گارد سلطنتی هنوز با فک باز زیر بارون بودن براشون سخت بود که رفیق یا ولیعهدشون اون طوری اعتراف کنه
ویو آنجلا
از سر کار برگشتم کاخ که رابرت بهم گفت حاظر شم دیلیش رو نمیدونستم پس ی ست سیاهی پوشیدم و از اتاق خارج شدم وارد سالون شدم با دیدن ویکتور و خانوادش شوکه شدم با حرف مادرش که چشام از حدقه زد بیرون
مادر ویکتور: ببین کی اینجاست عروس گلم
انجلا: که مادرم گفت
ملکه:مبارکه عزیزم دو روز دیگه عروسی داریم
انجلا: حالم بد شد ویکتور بلند شد و با عجله اومد طرفم و منو نشوند رو صندلی کناریش داشتم به بحث هاشون با حال بدم که رفته رفته بد میشد گوش میکردم که رفته رفته صدای شلیک داشت بلند میشد همه گی بهم با شوک نگاه میکردیم تو دلم دعا میکردم که تهیونگ باشه نمیدونم چطوری ولی داشتم به این فکر میکردم که تهیونگ باشه یهو در با لگد باز شد و تهیونگ داخل شد و......
ویو داخل ماشین
آنجلا:تو..تو از کجا فهمیدی(شوکه)
تهیونگ: یونگی بهم گفت(عصبی و آروم)
تو خبر داشتی؟
آنجلا: من خبر نداشتم لحظه آخر فهمیدم
چرا..چرا از شهر خارج شدیم(با تعجب )
تهیونگ: فقط بهش نگاه کردم و به ادامه مسیر نگاه کردم
تهیونگ: فکر نکن حرفام از روی اعصبانیت بود همشون رو جدی بگیر
آنجلا:شوکه*
تهیونگ:از صفحه نمایش به کوک زنگ زدم و صداش تو ناشین پخش شد
کوک:جانم؟
تهیونگ: به جیمین بگو اجازه خروج ویکتور رو از کشور نده
کوک: تهیونگ اون مافیاست صد درصد قاچاق میره
تهیونگ:راه های قاچاق رو ببندید زنده میخوام اون بی نا*موس رو پدر مادرش رو هم مثل کاری که با میا کرد بکنید
&که آنجلا نشست تو ماشین و تهیونگ به سمت در راننده رفت و سوار ماشین شد و از میدان قصر با سرعت خارج شد
کوک:این تهیونگ بود؟!(متعجب)
یونگید:عاشق شدا؟(شوکه)
جیمین:میدونستم که میاد برای نجاتش(لبخند)
جولیا: دیدی گفتم زن داداشم میشه(خنده)
جیمین:بریم تو عزیزم(خنده)
& یونگی و کوک و گارد سلطنتی هنوز با فک باز زیر بارون بودن براشون سخت بود که رفیق یا ولیعهدشون اون طوری اعتراف کنه
ویو آنجلا
از سر کار برگشتم کاخ که رابرت بهم گفت حاظر شم دیلیش رو نمیدونستم پس ی ست سیاهی پوشیدم و از اتاق خارج شدم وارد سالون شدم با دیدن ویکتور و خانوادش شوکه شدم با حرف مادرش که چشام از حدقه زد بیرون
مادر ویکتور: ببین کی اینجاست عروس گلم
انجلا: که مادرم گفت
ملکه:مبارکه عزیزم دو روز دیگه عروسی داریم
انجلا: حالم بد شد ویکتور بلند شد و با عجله اومد طرفم و منو نشوند رو صندلی کناریش داشتم به بحث هاشون با حال بدم که رفته رفته بد میشد گوش میکردم که رفته رفته صدای شلیک داشت بلند میشد همه گی بهم با شوک نگاه میکردیم تو دلم دعا میکردم که تهیونگ باشه نمیدونم چطوری ولی داشتم به این فکر میکردم که تهیونگ باشه یهو در با لگد باز شد و تهیونگ داخل شد و......
ویو داخل ماشین
آنجلا:تو..تو از کجا فهمیدی(شوکه)
تهیونگ: یونگی بهم گفت(عصبی و آروم)
تو خبر داشتی؟
آنجلا: من خبر نداشتم لحظه آخر فهمیدم
چرا..چرا از شهر خارج شدیم(با تعجب )
تهیونگ: فقط بهش نگاه کردم و به ادامه مسیر نگاه کردم
تهیونگ: فکر نکن حرفام از روی اعصبانیت بود همشون رو جدی بگیر
آنجلا:شوکه*
تهیونگ:از صفحه نمایش به کوک زنگ زدم و صداش تو ناشین پخش شد
کوک:جانم؟
تهیونگ: به جیمین بگو اجازه خروج ویکتور رو از کشور نده
کوک: تهیونگ اون مافیاست صد درصد قاچاق میره
تهیونگ:راه های قاچاق رو ببندید زنده میخوام اون بی نا*موس رو پدر مادرش رو هم مثل کاری که با میا کرد بکنید
۳۶.۳k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.