سه پارتی جونگکوک
یکم که از خونه دور شدم توی کوچهی خلوتی پیچیدم که میشه گفت پاتوقم بود...هودیم رو همونجا در آورم و گذاشتم بمونه...پیراهنم رو صاف کردم و رژ قرمزم رو زدم...این استایل واقعیه کوئین بود ! و حالا با اعتماد به نفس بیشتری راه میرفتم...
معامله رو توی یه کوچهی آروم دیگه انجام دادم...کم کم آماده رفتن بودم...اما وقتی که برگشتم تا از کوچه بزنم بیرون...اون دم کوچه وایساده بود ! با قدم های نامطمئن و بدنی لرزون اومد سمتم و گفت : ا/ت...تو چرا اینجایی؟چه خبره ؟...احساس میکنم از تعجب کم مونده که چشمام بیوفتن پایین...گفتم : چ...چجوری اومدی اینجا ؟ با دستش گوشیم رو گرفت بالا و گفت : تا از خونه زدی بیرون اومدم دنبالت که گوشیت رو بدم . اما بعد دیدم رفتی تو کوچه و...و یه جور دیگه برگشتی ! خشکم زده بود...اون با گیجی بهم زل زده بود...اون فهمیده بود اگر میخواستم قانعش کنم همه چی بدتر میشد...پس گفتم : آره...میدونم به چی فکر میکنی...درسته !...سریع به سمتش رفتم و دستاشو گرفتم : اما من واقعا نمیخوام از دستت بدم ولی الان که فهمیدی نمیتونم تو خطر بندازمت...حرفم با صدای آژیر پلیس قطع شد...سرشو با ترس تکون داد و گفت : نه نه ....مهم نیست کارت چیه ، من پیشت میمونم ! به هیچ چیز اهمیت نمیدم...ازش پرسیدم : پلیس چرا اینجاست ؟...یه نفس عمیق با لرزش کشید و گفت : فهمیدیم کارت رو توی این ساعتا انجام میدی ، اومدن گشت زنی برای اینکه پیدات کنن !...دستمو محکمتر فشار داد و گفت : اما من کمکت میکنم ! میتونی از یه جایی فرار کنی ، فقط برو !...دستی توی موهاش کشید و دوباره دستمو گرفت و گفت : حتی میتونیم باهم دربریم...پلیس هر لحظه نزدیکتر میشد و ترس من بیشتر...یه لبخند زدم : لازم نیست...شغلتو از دست نده...کمتر از یک کوچه باهامون فاصله داشتن...الان اصلا مهم نبود منو بگیرن یا باهام چیکار کنن...من داشتم از اون جدا میشدم ! این سختترین و مهمترین قضیه بود...اما قرار نبود اون رو توی دردسر بندازم...به تمام اجزای صورتش با دقت نگاه کردم...اگه این آخرین فرصت بود میخواستم خوب ازش استفاده کنم...بغلش کردم...با تمام وجودم...اون تنها چیزیه که من همیشه میخواستم و میخوام و قراره بخوام...چند ثانیه تا اومدن پلیس ! سریع ازش جدا شدم...رسیدن...پیدام کردن !
ادامه دارد....
معامله رو توی یه کوچهی آروم دیگه انجام دادم...کم کم آماده رفتن بودم...اما وقتی که برگشتم تا از کوچه بزنم بیرون...اون دم کوچه وایساده بود ! با قدم های نامطمئن و بدنی لرزون اومد سمتم و گفت : ا/ت...تو چرا اینجایی؟چه خبره ؟...احساس میکنم از تعجب کم مونده که چشمام بیوفتن پایین...گفتم : چ...چجوری اومدی اینجا ؟ با دستش گوشیم رو گرفت بالا و گفت : تا از خونه زدی بیرون اومدم دنبالت که گوشیت رو بدم . اما بعد دیدم رفتی تو کوچه و...و یه جور دیگه برگشتی ! خشکم زده بود...اون با گیجی بهم زل زده بود...اون فهمیده بود اگر میخواستم قانعش کنم همه چی بدتر میشد...پس گفتم : آره...میدونم به چی فکر میکنی...درسته !...سریع به سمتش رفتم و دستاشو گرفتم : اما من واقعا نمیخوام از دستت بدم ولی الان که فهمیدی نمیتونم تو خطر بندازمت...حرفم با صدای آژیر پلیس قطع شد...سرشو با ترس تکون داد و گفت : نه نه ....مهم نیست کارت چیه ، من پیشت میمونم ! به هیچ چیز اهمیت نمیدم...ازش پرسیدم : پلیس چرا اینجاست ؟...یه نفس عمیق با لرزش کشید و گفت : فهمیدیم کارت رو توی این ساعتا انجام میدی ، اومدن گشت زنی برای اینکه پیدات کنن !...دستمو محکمتر فشار داد و گفت : اما من کمکت میکنم ! میتونی از یه جایی فرار کنی ، فقط برو !...دستی توی موهاش کشید و دوباره دستمو گرفت و گفت : حتی میتونیم باهم دربریم...پلیس هر لحظه نزدیکتر میشد و ترس من بیشتر...یه لبخند زدم : لازم نیست...شغلتو از دست نده...کمتر از یک کوچه باهامون فاصله داشتن...الان اصلا مهم نبود منو بگیرن یا باهام چیکار کنن...من داشتم از اون جدا میشدم ! این سختترین و مهمترین قضیه بود...اما قرار نبود اون رو توی دردسر بندازم...به تمام اجزای صورتش با دقت نگاه کردم...اگه این آخرین فرصت بود میخواستم خوب ازش استفاده کنم...بغلش کردم...با تمام وجودم...اون تنها چیزیه که من همیشه میخواستم و میخوام و قراره بخوام...چند ثانیه تا اومدن پلیس ! سریع ازش جدا شدم...رسیدن...پیدام کردن !
ادامه دارد....
۵۰۷
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.