دفتر خاطرات پارت سی و هشت
قسمت سی و هشت
تقریباً به وسطای مهمونی رسیده بودیم، رفتارهای اریکا جوری بود که انگار مهمونی رو برای اون ترتیب داده بودن ، کلافه نفسمو فرستادم بیرون، باید میرفتم و از یک جا قورباغه پیدا میکردم، امروز صبح فهمیده بودم اریکا از قورباغه ها میترسه، نگاهم سوق خورد به هوپی و شوگا، لبخندی روی لبم نشست، اونا رابطه ی خوبی با اریکا نداشتن، با قدمای بلند رفتم سمتشون.
_ ببخشید آقایون میشه چند ثانیه وقتتون رو بگیرم.
برگشتن سمتم.
شوگا: اره میشه تو مشکلی نداری هوپی؟
هوپی: نه بابا زن داداش تا هرچه بخواد وقتمون براش آزاده
شوگا سرشو تکون داد.
شوگا: چی شده زن داداش با جیمین به اختلاف خوردی اگه اره بگو الان بریم حسابشو برسیم.
از اینکه هوامو داشتم و منو زن داداش خطاب میکردند خوشحال بودم.
_ نه فقط دنبال قورباغه هستم، شما اینجا دریاچه نزدیک سراغ دارین؟
هردو هم زمان گفتن قورباغه، از این زمان بندیشون خندم گرفته بود.
_ اره قورباغه.
هوپی با تردید پرسید.
هوپی: زن داداش فضولی نباشه اما قوباغه ها رو میخواین چیکار؟
دلم نمیخواست اگه نقشیه ی که تو سرم دارم کسی بو ببره.
_ هیچی دوست دارم ازشون به اعنوان حیون خونگی مراقبت کنم.
شوگا نفشو فرستاد بیرون.
شوگا: آها خوبه فک کردم میخوای باهاشون اریکا رو اذیت کنی.
برای یه دقیقه چشمام گرد شد، اما زود خودمو جمع کردم.
_ نه بابا من از کجا بودنم اریکا از قورباغه ها میترسه!
شوگا خندید و گفت.
شوگا: میدونستم، برا این کار پایم.
هوپی: منم خیلی دوست دارم وقتی قورباغه هارو دید از قیافش عکس بگیرم!
هر سه تامو ریز میخندید، نیم نگاهی به اریکا انداختم، دستش دور بازوی جیمین حلقه شده بود، داشت با چاپلوسی با چند نفری که اطرافشون بود حرف میزد، بخند این خنده ها چند ساعت دیگه برات گریه میشن.
شوگا: خب زن داداش من یجا رو میشناسم قورباغه هاش خیلی بزرگ و ترسناکن.
سرمو تکون دادم، هرچه بزرگتر بهتر ( همگان منحرف نشین منظورش قورباغه هان😂).
_ خب بریم دیگه منتظر چی هستین؟.
باهاشون هم قدم شدم، مواظب بودم تا کسی منو نبینه و بعد شایعه الکی درست نکنه...... به دریاچه رسیدیم، خیلی دشوار بود تو تاریکی هوا دنبال قورباغه بگیریم، هوپی نور گوشیشو سمت دریاچه گرفته بود، صدای قورباغهها به وضوع شنیده بود.
شوگا: یکی اونجاست.
شوگا با پاهای برهنه داخل دریاچه بود،اروم داشت به سمت قورباغه ای که روی سنگی که تا نصفه زیر آب بود میرفت، تور رو نزدیک کرد و تو یه چشم بهم زدن روی قورباغه انداخت
هوپی: آفرین این از اولی.
حدود یه ساعت مشغول گرفتن قورباغه بودیم، هوپی که خسته شده بود با بی حالی گفت.
هوپی: بسه دیگه این هشتا کارمون رو راه میندازن.
منم سرمو تکون دادم، شوگا از آب اومد بیرون، خم شد و پاچه های شلوارشو مرتب کرد..... وارد عمارت شدیم، همه مشغول بگو بخند بودن، خب بود کسی متوجه غیبتمون نشده بود، با حلقه شدن دستی دور کمرم جا خوردم، سرمو برگردونم، جیمین بود، با قیافه اعصبانی.
جیمین: چاگی کجا بودی؟
نمیخواستم بهش دروغ بگم.
_ با هوپی شوگا رفتیم بیرون.
انگاری زیاد بهشون اعتماد داشت چون نفسشو خونسرد فرستاد بیرون.
جیمین: خیالم راحت شد.
چیزی نگفتم، با صدای پاشنه کفشای اریکا که داشت بهمون نزدیک میشد کلافه پامو کوبیدم به زمین.
اریکا: عزیزم میشه یه دقیقه بیای میخوام به دوستام معرفیت کنم.
طرف گفتگوش جیمین بود، واقعا این دختر حیا نداشت جلوی من جیمین رو عزیزم خطاب میکرد.
_ جیمین اگه بخواد با تو بیاد من اجازه نمیدم!
اریکا چشماشو چرخوند و با صدای تو بینیش گفت.
اریکا: اوه ببخشید که از شما اجازه نگرفتم.
خونسرد گفتم.
_از این به بعد باید بگیری خوبه که در دسترس هستم.
اخماشو توهم برد، خواست چیزی بگه که جیمین زودتر گفت.
جیمین: من تمایل ندارم که دوستای شما رو ببینم.
پوزخندی به اریکا زدم، صورتش از اعصبانیت سرخ شده بود، این رفتاراش منو یاد سوجین مینداخت، سوجین رو نباید با این احمق مقایسه میکردم سال آخر اخلاقش خیلی خوب شده بود حتی توی مراسم نامزدیم هم شرکت کرده بود و با نهایت احترام بهم تبریک گفت و از ته دلش برام آرزوی خوشبختی کرد. با قدمای بلند از ما دور شد.
_ ممنونم.
متعجب گفت
جیمین: برای چی؟
_چون که با اریکا نرفتی!.
سرشو تو موهام فرو کرد و بوسه ی روشو گذاشت...... شب شده بود همه خواب بودن اما من برای انجام نقشم خواب به چشمام نمیومد، جیمین خواب بود پتو رو روش مرتب کردم و بوسه ی روی صورتش گذاشتم، از تخت اومدم پایین و با قدمای آروم از اتاق رفتم بیرون، سالن توی سکوت خوفناکی فرو رفته بود، سالن با چراغ های کمنور قرمز دیواری کمی روشن بود، تا راحتتر جلو پا رو دید، کارتن قورباغه هارو که پشت پرده های سفید و نقره ای گذاشته بودم درآوردم، فقط آرزو میکردم که صدایی ازشون در نیاد.
پایان پارت
تقریباً به وسطای مهمونی رسیده بودیم، رفتارهای اریکا جوری بود که انگار مهمونی رو برای اون ترتیب داده بودن ، کلافه نفسمو فرستادم بیرون، باید میرفتم و از یک جا قورباغه پیدا میکردم، امروز صبح فهمیده بودم اریکا از قورباغه ها میترسه، نگاهم سوق خورد به هوپی و شوگا، لبخندی روی لبم نشست، اونا رابطه ی خوبی با اریکا نداشتن، با قدمای بلند رفتم سمتشون.
_ ببخشید آقایون میشه چند ثانیه وقتتون رو بگیرم.
برگشتن سمتم.
شوگا: اره میشه تو مشکلی نداری هوپی؟
هوپی: نه بابا زن داداش تا هرچه بخواد وقتمون براش آزاده
شوگا سرشو تکون داد.
شوگا: چی شده زن داداش با جیمین به اختلاف خوردی اگه اره بگو الان بریم حسابشو برسیم.
از اینکه هوامو داشتم و منو زن داداش خطاب میکردند خوشحال بودم.
_ نه فقط دنبال قورباغه هستم، شما اینجا دریاچه نزدیک سراغ دارین؟
هردو هم زمان گفتن قورباغه، از این زمان بندیشون خندم گرفته بود.
_ اره قورباغه.
هوپی با تردید پرسید.
هوپی: زن داداش فضولی نباشه اما قوباغه ها رو میخواین چیکار؟
دلم نمیخواست اگه نقشیه ی که تو سرم دارم کسی بو ببره.
_ هیچی دوست دارم ازشون به اعنوان حیون خونگی مراقبت کنم.
شوگا نفشو فرستاد بیرون.
شوگا: آها خوبه فک کردم میخوای باهاشون اریکا رو اذیت کنی.
برای یه دقیقه چشمام گرد شد، اما زود خودمو جمع کردم.
_ نه بابا من از کجا بودنم اریکا از قورباغه ها میترسه!
شوگا خندید و گفت.
شوگا: میدونستم، برا این کار پایم.
هوپی: منم خیلی دوست دارم وقتی قورباغه هارو دید از قیافش عکس بگیرم!
هر سه تامو ریز میخندید، نیم نگاهی به اریکا انداختم، دستش دور بازوی جیمین حلقه شده بود، داشت با چاپلوسی با چند نفری که اطرافشون بود حرف میزد، بخند این خنده ها چند ساعت دیگه برات گریه میشن.
شوگا: خب زن داداش من یجا رو میشناسم قورباغه هاش خیلی بزرگ و ترسناکن.
سرمو تکون دادم، هرچه بزرگتر بهتر ( همگان منحرف نشین منظورش قورباغه هان😂).
_ خب بریم دیگه منتظر چی هستین؟.
باهاشون هم قدم شدم، مواظب بودم تا کسی منو نبینه و بعد شایعه الکی درست نکنه...... به دریاچه رسیدیم، خیلی دشوار بود تو تاریکی هوا دنبال قورباغه بگیریم، هوپی نور گوشیشو سمت دریاچه گرفته بود، صدای قورباغهها به وضوع شنیده بود.
شوگا: یکی اونجاست.
شوگا با پاهای برهنه داخل دریاچه بود،اروم داشت به سمت قورباغه ای که روی سنگی که تا نصفه زیر آب بود میرفت، تور رو نزدیک کرد و تو یه چشم بهم زدن روی قورباغه انداخت
هوپی: آفرین این از اولی.
حدود یه ساعت مشغول گرفتن قورباغه بودیم، هوپی که خسته شده بود با بی حالی گفت.
هوپی: بسه دیگه این هشتا کارمون رو راه میندازن.
منم سرمو تکون دادم، شوگا از آب اومد بیرون، خم شد و پاچه های شلوارشو مرتب کرد..... وارد عمارت شدیم، همه مشغول بگو بخند بودن، خب بود کسی متوجه غیبتمون نشده بود، با حلقه شدن دستی دور کمرم جا خوردم، سرمو برگردونم، جیمین بود، با قیافه اعصبانی.
جیمین: چاگی کجا بودی؟
نمیخواستم بهش دروغ بگم.
_ با هوپی شوگا رفتیم بیرون.
انگاری زیاد بهشون اعتماد داشت چون نفسشو خونسرد فرستاد بیرون.
جیمین: خیالم راحت شد.
چیزی نگفتم، با صدای پاشنه کفشای اریکا که داشت بهمون نزدیک میشد کلافه پامو کوبیدم به زمین.
اریکا: عزیزم میشه یه دقیقه بیای میخوام به دوستام معرفیت کنم.
طرف گفتگوش جیمین بود، واقعا این دختر حیا نداشت جلوی من جیمین رو عزیزم خطاب میکرد.
_ جیمین اگه بخواد با تو بیاد من اجازه نمیدم!
اریکا چشماشو چرخوند و با صدای تو بینیش گفت.
اریکا: اوه ببخشید که از شما اجازه نگرفتم.
خونسرد گفتم.
_از این به بعد باید بگیری خوبه که در دسترس هستم.
اخماشو توهم برد، خواست چیزی بگه که جیمین زودتر گفت.
جیمین: من تمایل ندارم که دوستای شما رو ببینم.
پوزخندی به اریکا زدم، صورتش از اعصبانیت سرخ شده بود، این رفتاراش منو یاد سوجین مینداخت، سوجین رو نباید با این احمق مقایسه میکردم سال آخر اخلاقش خیلی خوب شده بود حتی توی مراسم نامزدیم هم شرکت کرده بود و با نهایت احترام بهم تبریک گفت و از ته دلش برام آرزوی خوشبختی کرد. با قدمای بلند از ما دور شد.
_ ممنونم.
متعجب گفت
جیمین: برای چی؟
_چون که با اریکا نرفتی!.
سرشو تو موهام فرو کرد و بوسه ی روشو گذاشت...... شب شده بود همه خواب بودن اما من برای انجام نقشم خواب به چشمام نمیومد، جیمین خواب بود پتو رو روش مرتب کردم و بوسه ی روی صورتش گذاشتم، از تخت اومدم پایین و با قدمای آروم از اتاق رفتم بیرون، سالن توی سکوت خوفناکی فرو رفته بود، سالن با چراغ های کمنور قرمز دیواری کمی روشن بود، تا راحتتر جلو پا رو دید، کارتن قورباغه هارو که پشت پرده های سفید و نقره ای گذاشته بودم درآوردم، فقط آرزو میکردم که صدایی ازشون در نیاد.
پایان پارت
۱۵.۱k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲