تک پارتی ویکوک
زمستان بود و همونطور که رفیقش و همدمش بود اونو تنها گذاشته بود جای همیشگی رفت و نسشت و یاد خاطراتی ک با رفیقش تهیونگ بود اوفتاد اولین برفی که میباره قرار بود همدیگر رو ببین آیا تهیونگ میاد؟ یا فراموشش کرده ؟ چن ساعتی همینجوری نشسته بود و ب اطراف زل زد ولی خبری از اون رفیقی که مثل برادرش بود نبود...
کم کم داشت نا امید میشد شاید تهیونگ زده زیر قولش !! نه ولی اون ب کوک قول داده بود که اولین برفی که میباره تو برج سئول کنار اون دکه همدیگر رو ببین کوک ب شهر نگاهی انداخت و چشمایش پر از اشک شد اون از این ناراحت نبود که تهیونگ نیومد ن! از این ناراحت بود که دیگ هیچکس مثل اون براش نمیشه و نخاهد شد ...
با قرار گرفتن دستی رو شونش برگشت و با دیدن چهره اون شخص نتونست خودش را نگه داره بغلش کرد و زار زار کرد اون خیلی وقته منتظرش بود و همینطور دلتنگش...
تهیونگ: بهت گفتم که میام
کوک: هیچوقت ترکم نکن من بدون تو ی ماه صحله ی دقیقا هم نمیتونم ...
کم کم داشت نا امید میشد شاید تهیونگ زده زیر قولش !! نه ولی اون ب کوک قول داده بود که اولین برفی که میباره تو برج سئول کنار اون دکه همدیگر رو ببین کوک ب شهر نگاهی انداخت و چشمایش پر از اشک شد اون از این ناراحت نبود که تهیونگ نیومد ن! از این ناراحت بود که دیگ هیچکس مثل اون براش نمیشه و نخاهد شد ...
با قرار گرفتن دستی رو شونش برگشت و با دیدن چهره اون شخص نتونست خودش را نگه داره بغلش کرد و زار زار کرد اون خیلی وقته منتظرش بود و همینطور دلتنگش...
تهیونگ: بهت گفتم که میام
کوک: هیچوقت ترکم نکن من بدون تو ی ماه صحله ی دقیقا هم نمیتونم ...
۴۱.۰k
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.