رنگ های خاموش۳
بعدازچندین ساعت خوابیدن احساس کردم که دیگه وقتشه بیدار بشم. نوک انگشتای پاهام ازبس دراز کشیده بودم.بی حس شده بودن وگزگز می کردن ولی برخلاف همه چیز گردنم به شدت درد می کرد. پاهام رو روی کاشی های سرد بیمارستان گذاشتم و چرخ سرم روباخودم می کشیدم وبه سمت اتاق های بیمارستان رفتم.
اتاق هایی که پر از دعاوخواهش والتماس بودند.اتاق ها پراز بیمارانی بودندکه همه منتظر معجزه ای بودند که از راه نمی رسید. به اخرین جایی که سر زدم که احتمال می دادم پدر و مادرم اونجاباشن.
خوابیده بودوپدرم که ICU.بادیدن مامانم که پشت شیشه های ICUبخش
کنارش خوابیده بود.قلبم به درد آمد....
اتاق هایی که پر از دعاوخواهش والتماس بودند.اتاق ها پراز بیمارانی بودندکه همه منتظر معجزه ای بودند که از راه نمی رسید. به اخرین جایی که سر زدم که احتمال می دادم پدر و مادرم اونجاباشن.
خوابیده بودوپدرم که ICU.بادیدن مامانم که پشت شیشه های ICUبخش
کنارش خوابیده بود.قلبم به درد آمد....
۷۳
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.