"پروانه خونی من"
"پروانه خونی من"
پارت 4
ادامه:
ویو ا/ت
بعد از رفتن هانا من ی کار پیدا کردم و داخلش شروع به کار کردن کردم بعد مدت ها اونجایی که کار میکردم برشکست شدو منم ازش اومدم بیرون هیچ پولی نداشتم برای همین مجبور شدم که خونمو بفروشم..بعد از اون خونه بزرگ ی خونه کوچکتر خریدم..حتی ماشینمو هم فروختم..
بعد دو ماه یکی از دوستام البته نه دوست صمیمیم ولی دوستم بود بهم زنگ زد که برم پیشش..منم سریع ی تاکسی گرفتمو راحت رفتم پیشش(علامت دوستش)
گفت:
•: قرار یکی به اسم جئون جونگ کوک بیاد برای خودش ی بادیگارد انتخاب کنه که ورزشکار باشه و قوی باشه...
•: بعدش اینکه کلا سه نفر هستن برای پذیرایی میتونی بیای کمک..؟
ا/ت: خب...باشه
تا وقتی که این اقای جئون بیاد من کلی مار کردم و اونجا رو مرتب کردم وسیله ها رو چیندم..بالاخره اومدن.
خب یک ساعت گذشته ولی هنوز یکی رو انتخاب نکرده و اخریشم رد کرد..منم خیلی خسته شده بودم انقد کار کردم البته پذیرایی با اون دو نفر بود یک نفر هم با من قبل از اینکه اونا بیان اینجارو تمیز کردیم..
این اقا خیلی جذاب بود..خوشتیپ بود..قد بلند بود..تو همین فکرا بودم که دوستم صدام زد.
•: ا/ت..ا/ت..
ا/ت: بله
•: بیا اینجا..
ا/ت: اومدم.
رفتم اونجا که چش جونگ کوک رو من بود همش..
ا/ت: بله..؟
•: برو ازمون بده.
ا/ت: چی..؟*تعجب*
دستیار کوک: ایشون گفتن که شما ورزشکار هستین چند تا هم مدال دارین اگر میشه شما هم ی ازمونی بدین..
ا/ت: ب..باشه
رفتم ازمون دادم و قبول شدم..باورم نمیشد تاژه شغلشم خیلی خوب بود پولشم اوکی بود گفتن همونجا اتاق میدن..ادرسو ازشون گرفتم برگشتم خونه قرار شد فردا صبح برم اونجا.
ماشین که نداشتم فقط ی خونه بود که اونم میخوام بفروشم..
صبح شد بیدار شدم ی دوش 10 مینی گرفتم..گفته بودن ساعت 7 اونجا باشم..و ساعت هنوز 6:5 بود..
لباسمو پوشیدم ساکمو از قبل اماده کرده بودم حدوده سه تا ساک بود..تاکسی گرفته بودم رفتم پایین دیگه ساعت 6:20 بود..وقتی رسیدم اونجا پنچ مین مونده بو تا بشه ساعت 7..
ادامه دارد...
پارت 4
ادامه:
ویو ا/ت
بعد از رفتن هانا من ی کار پیدا کردم و داخلش شروع به کار کردن کردم بعد مدت ها اونجایی که کار میکردم برشکست شدو منم ازش اومدم بیرون هیچ پولی نداشتم برای همین مجبور شدم که خونمو بفروشم..بعد از اون خونه بزرگ ی خونه کوچکتر خریدم..حتی ماشینمو هم فروختم..
بعد دو ماه یکی از دوستام البته نه دوست صمیمیم ولی دوستم بود بهم زنگ زد که برم پیشش..منم سریع ی تاکسی گرفتمو راحت رفتم پیشش(علامت دوستش)
گفت:
•: قرار یکی به اسم جئون جونگ کوک بیاد برای خودش ی بادیگارد انتخاب کنه که ورزشکار باشه و قوی باشه...
•: بعدش اینکه کلا سه نفر هستن برای پذیرایی میتونی بیای کمک..؟
ا/ت: خب...باشه
تا وقتی که این اقای جئون بیاد من کلی مار کردم و اونجا رو مرتب کردم وسیله ها رو چیندم..بالاخره اومدن.
خب یک ساعت گذشته ولی هنوز یکی رو انتخاب نکرده و اخریشم رد کرد..منم خیلی خسته شده بودم انقد کار کردم البته پذیرایی با اون دو نفر بود یک نفر هم با من قبل از اینکه اونا بیان اینجارو تمیز کردیم..
این اقا خیلی جذاب بود..خوشتیپ بود..قد بلند بود..تو همین فکرا بودم که دوستم صدام زد.
•: ا/ت..ا/ت..
ا/ت: بله
•: بیا اینجا..
ا/ت: اومدم.
رفتم اونجا که چش جونگ کوک رو من بود همش..
ا/ت: بله..؟
•: برو ازمون بده.
ا/ت: چی..؟*تعجب*
دستیار کوک: ایشون گفتن که شما ورزشکار هستین چند تا هم مدال دارین اگر میشه شما هم ی ازمونی بدین..
ا/ت: ب..باشه
رفتم ازمون دادم و قبول شدم..باورم نمیشد تاژه شغلشم خیلی خوب بود پولشم اوکی بود گفتن همونجا اتاق میدن..ادرسو ازشون گرفتم برگشتم خونه قرار شد فردا صبح برم اونجا.
ماشین که نداشتم فقط ی خونه بود که اونم میخوام بفروشم..
صبح شد بیدار شدم ی دوش 10 مینی گرفتم..گفته بودن ساعت 7 اونجا باشم..و ساعت هنوز 6:5 بود..
لباسمو پوشیدم ساکمو از قبل اماده کرده بودم حدوده سه تا ساک بود..تاکسی گرفته بودم رفتم پایین دیگه ساعت 6:20 بود..وقتی رسیدم اونجا پنچ مین مونده بو تا بشه ساعت 7..
ادامه دارد...
۱.۱k
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.