i used to hate alphas
i used to hate alphas
p4
پسر لبخند کثیفی زد و دستش رو لای موهای نرم جونگکوک فرو برد...
"آه... حتی همین الانم داری اون بو رو ساطع می کنی..."
جونگکوک نمی تونست حرکت کنه... انگار خشکش زده بود... چشم های سرخ اون پسر و آب دهنش که راه افتاده بود، جونگکوک رو بدجور ترسونده بود... انگار عرق سردی روی بدنش نشسته بود و پاهاش توان فرار کردن نداشتن. پسر دست از بوییدن جونگکوک برداشت و اون رو روی یکی از میز های کتابخونه هل داد. دست و پاهاش رو قفل کرد.
"اینا همش تقصیر خودته امگا... تو حق نداشتی با اون بوت ما رو ت..ح..ر..ی..ک کنی!"
و اون کابوس اتفاق افتاد...
*پایان فلش بک*
جونگکوک با عصبانیت پسری که مقابلش بود رو هل داد و داد تقریباً بلندی زد.
"به من دست نزن آلفای ک..ث..ا..ف..ت! حالم از شماها بهم می خوره!"
و با تمام سرعت اون مهمونی رو ترک کرد... نه... اون جا جای جونگکوک نبود...
...
اون شب هانریون چیز خاصی نپرسیده بود و جونگکوک با اون مود بدی که داشت خوش حال بود که مجبور نبود چیزی رو به هانریون توضیح بده.
جونگکوک سرش رو آروم جلو برد و پیشونی هانریون رو بوسید. اون بچه به طرز شیرین و بی دقدقه ای به خواب رفته بود و جونگکوک مثل همیشه کنارش دراز کشید و مشغول نوازش های موهای نرمش شد... اون پسربچه همه چیز جونگکوک بود و جونگکوک تمام تلاشش رو می کرد تا ازش محافظت کنه... شایدم واقعا نیازی به پیوند دائمی نداشت... هنوز خودش می تونست از هانریون محافظت کنه و این کافی بود...
*فلش بک*
"جونگکوک، یعنی چی که می خوای نگهش داری؟ اون پسرا بهت ت..ج..ا..و..ز کردن، تو حتی نمی دونی کدومشون پدر این بچهست!"
جونگکوک هنوز داشت اشک می ریخت و انگار هیچ جوره نمی تونست جلوی اون اشک ها رو بگیره. خانم جئون آروم تنها پسرش رو توی آغوش گرفت و موهاش رو نوازش کرد. اون پسر بیچاره نباید همچین چیز وحشتناکی رو توی اون سن تجربه می کرد...
"اما مادر... من نمی تونم... این بچه بیگناهه..."
خانم جئون اشکی ریخت و موهای نرم پسرش رو بوسید.
"پسر بیچاره و مهربون من..."
جونگکوک هنوز هم داشت اشک می ریخت... اون ترسیده بود... با تمام وجود می ترسید و کاری از دستش برنمیومد... اما نمی تونست... اون بچه هیچکس رو توی اون دنیای بی رحم نداشت، جز جونگکوک که یک والد امگا بود... و حالا جونگکوک می خواست که از اون بچه محافظت کنه...
"مادر... من خودم این بچه رو بزرگ می کنم..."
و گذاشت اشک هاش به خاطر سرنوشت بدش فرو بریزه...
*پایان فلش بک*
جونگکوک لبخندی به صورت فرشته وار هانریون زد و پیشونیش رو بوسید... هانریون همه چیز جونگکوک بود...
p4
پسر لبخند کثیفی زد و دستش رو لای موهای نرم جونگکوک فرو برد...
"آه... حتی همین الانم داری اون بو رو ساطع می کنی..."
جونگکوک نمی تونست حرکت کنه... انگار خشکش زده بود... چشم های سرخ اون پسر و آب دهنش که راه افتاده بود، جونگکوک رو بدجور ترسونده بود... انگار عرق سردی روی بدنش نشسته بود و پاهاش توان فرار کردن نداشتن. پسر دست از بوییدن جونگکوک برداشت و اون رو روی یکی از میز های کتابخونه هل داد. دست و پاهاش رو قفل کرد.
"اینا همش تقصیر خودته امگا... تو حق نداشتی با اون بوت ما رو ت..ح..ر..ی..ک کنی!"
و اون کابوس اتفاق افتاد...
*پایان فلش بک*
جونگکوک با عصبانیت پسری که مقابلش بود رو هل داد و داد تقریباً بلندی زد.
"به من دست نزن آلفای ک..ث..ا..ف..ت! حالم از شماها بهم می خوره!"
و با تمام سرعت اون مهمونی رو ترک کرد... نه... اون جا جای جونگکوک نبود...
...
اون شب هانریون چیز خاصی نپرسیده بود و جونگکوک با اون مود بدی که داشت خوش حال بود که مجبور نبود چیزی رو به هانریون توضیح بده.
جونگکوک سرش رو آروم جلو برد و پیشونی هانریون رو بوسید. اون بچه به طرز شیرین و بی دقدقه ای به خواب رفته بود و جونگکوک مثل همیشه کنارش دراز کشید و مشغول نوازش های موهای نرمش شد... اون پسربچه همه چیز جونگکوک بود و جونگکوک تمام تلاشش رو می کرد تا ازش محافظت کنه... شایدم واقعا نیازی به پیوند دائمی نداشت... هنوز خودش می تونست از هانریون محافظت کنه و این کافی بود...
*فلش بک*
"جونگکوک، یعنی چی که می خوای نگهش داری؟ اون پسرا بهت ت..ج..ا..و..ز کردن، تو حتی نمی دونی کدومشون پدر این بچهست!"
جونگکوک هنوز داشت اشک می ریخت و انگار هیچ جوره نمی تونست جلوی اون اشک ها رو بگیره. خانم جئون آروم تنها پسرش رو توی آغوش گرفت و موهاش رو نوازش کرد. اون پسر بیچاره نباید همچین چیز وحشتناکی رو توی اون سن تجربه می کرد...
"اما مادر... من نمی تونم... این بچه بیگناهه..."
خانم جئون اشکی ریخت و موهای نرم پسرش رو بوسید.
"پسر بیچاره و مهربون من..."
جونگکوک هنوز هم داشت اشک می ریخت... اون ترسیده بود... با تمام وجود می ترسید و کاری از دستش برنمیومد... اما نمی تونست... اون بچه هیچکس رو توی اون دنیای بی رحم نداشت، جز جونگکوک که یک والد امگا بود... و حالا جونگکوک می خواست که از اون بچه محافظت کنه...
"مادر... من خودم این بچه رو بزرگ می کنم..."
و گذاشت اشک هاش به خاطر سرنوشت بدش فرو بریزه...
*پایان فلش بک*
جونگکوک لبخندی به صورت فرشته وار هانریون زد و پیشونیش رو بوسید... هانریون همه چیز جونگکوک بود...
۱۱.۳k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.