اینم پارت ۱۰...لطفا حمایت ها رو بیشتر کنید برای پارت بعد
●دره ی خوشبختــــــــے♡
《پارت ۱۰》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟘》
بعد از اینکه از اتاق خارج شدیم و جونگ کوک در رو بست ناخودآگاه نمیدونم چی شد اما پریدم بغلش
+مرسی........خیلی ازت ممنونم......تو.....تو.....
یهو به خودم اومدم و سریع از بغلش اومدم بیرون و با صورتش که ازش تعجب میبارید روبه رو شدم............
+اهم .......یعنی منظورم این بود که مرسی...مرسی که.......نجاتم دادی
بعد برای اینکه بیشتر از این جلوش آب نشم سریع از اونجا دور شدم........
《پرش زمانی دو هفته بعد》
توی این دو هفته اتفاق خاصی نیوفتاده فقط من و جونگ کوک شدیم کلفت شرکت.......تنبیه آقای چوی این بود که تا دوهفته من دستشویی خانم ها و جونگ کوک دستشویی آقایون رو، تمیز کنیم......دوتامون بعد از کارمون باید شب ها وقتی همه رفته بودن وایمیسادیم و دستشویی تمیز می کردیم
اخراج میشدم این همه خواری نمیدیدم........هان؟؟؟؟؟چه زری دارم میزنم..........همین که اخراج نشدم خیلیه...
امشب آخرین شب تنبیهمون بود
+آخيش بالاخره این دوهفته ی لعنتی تموم شد.......
لباس هامو پوشیدم و از دستشویی زدم بیرون که دیدم جونگ کوک هم همزمان از دستشویی اومد بیرون........
+اهمممم..........خسته نباشی
-ها؟آها ممنون تو هم خسته نباشی
+خب........ببخشید بخاطر من بود که اینجوری شد
-دیگه گذشته بی خیال....... این دوهفته هم که تموم شد.......خب فکر کنم حالا دیگه می تونیم به زندگی عادیمون برگردیم
+ها.....آ..آ..آره دیگه
همینجوری مثل این اسکلا بهش زل زده بودم.......هودی سرمه ای رنگش،عینک گردش،موهای لخت مشکیش........و ........و ......چشمای سیاه رنگش،بهترین ترکیبی که تا الان دیده بودم.........
-ا/ت خوبی؟؟
چند بار دستشو جلوی چشمم تکون داد
تا اینکه به خودم اومدم
+ها؟چی؟ای بابا فکر کنم انقدر خستم پاک خل شدم......همین دیگه.........شب بخیر خدافظ
-خب......باشه خدافظ
وای چرا اینجوری شدم....جدیدا جلوی جونگ کوک اسکل بازی درمیارم چرا...باید بیشتر حواسم باشه.......
شب سعی کردم به گندی که امشب زدم فکر نکنم و بگیرم بخوابم........
《فردا صبح》
امروز روز تعطیله..........پس می تونم به دیدن مادربزرگم برم
رسیدم در خونه و زنگ زدم..........بعد از ۱ مین در باز شد
+مامانبزرگ.......مامانبزرگ
•سلام عزیزم دلم......
بعد محکم بغلم کرد
+سلام
•دلم خیلی برات تنگ شده بود.......اصلا به ما سر نمیزنی ها؟؟؟
+ببخشید مامانبزرگ واقعا سرم شلوغ بود
•آها......بخاطر اون قضیه
+پس شما هم اخبار و دیدی؟
•آره ولی عصبانیتت مثل بچگیاته......وقتی عصبانی نمیدونی چی کار میکنی
یه آهی از سر شرمندگی کشیدم.......که با صدای سویون حواسم پرت شد
°وای.......اونیییییییی
اونی رو با جیغ گفت و پرید بغلم
+وای کر شدم دختر......چه وضعشه(همراه با خنده)
°دلم برات یه ذره شده بود
+منم پرنسس کوچولو
°اونی......معروف شدیا توی اخبار نشونت دادن
+آه....سویون تو دیگه یاد من ننداز
خنده ی ریزی کرد
همچنان که سویون بغلم بود و داخل خونه میرفتیم گفتم
+راستی مامان کجاست؟
°مامانی رفته سفر
رو به مامان بزرگ کردم و گفتم
+سفر؟
•آره خودت میدونی که دیگه
+اینبار مخ کی رو زده؟
•میگه رئیس یه شرکت معتبره
+حتما هر شبم زیرشه؟
•شششیییششش......سویون اینجاست ها(آروم گفت)
سویون و از بغلم پایین آوردم و گفتم
+سویونی.......برو مجله هایی که مدرسه بهت داده رو بیار ببینم
°اونی تو از کجا میدونی؟
+حالا دیگه 😀.......تو برو بیارشون.......
°باشه.....الان میارمشون
سویون که رفت رو به مامان بزرگ کردم و گفتم
+خب حالا بگو
رفتیم نشستیم روی مبل و مامان بزرگ شروع به حرف زدن کرد
•اونجوری که خودش گفت توی بار با هم آشنا شدن و از مامانت خوشش اومده.........مامانت گفت می خواد از این راه ازش پول بکنه.....مثل کاری که با قبلیا میکرد
+شبا خونه میاد؟
با ناامیدی سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت
•نه
+بله دیگه یه اونجور هرزه ای پیدا کرده به نظرت دیگه ولش میکنه
•یااااااا.......ا/تا.........تو نباید بهش بگی هرزه.....هر چی باشه اون مادرته
+هه..........حیف اسم مادر نیست که روی اون بذاریم
•به هرحال هرکاری هم کنی تو دخترشی
با اومدن سویون دیگه حرفی در اون باره نزدیم..............
~~~~~~~~~~~~~~~~
《پارت ۱۰》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟘》
بعد از اینکه از اتاق خارج شدیم و جونگ کوک در رو بست ناخودآگاه نمیدونم چی شد اما پریدم بغلش
+مرسی........خیلی ازت ممنونم......تو.....تو.....
یهو به خودم اومدم و سریع از بغلش اومدم بیرون و با صورتش که ازش تعجب میبارید روبه رو شدم............
+اهم .......یعنی منظورم این بود که مرسی...مرسی که.......نجاتم دادی
بعد برای اینکه بیشتر از این جلوش آب نشم سریع از اونجا دور شدم........
《پرش زمانی دو هفته بعد》
توی این دو هفته اتفاق خاصی نیوفتاده فقط من و جونگ کوک شدیم کلفت شرکت.......تنبیه آقای چوی این بود که تا دوهفته من دستشویی خانم ها و جونگ کوک دستشویی آقایون رو، تمیز کنیم......دوتامون بعد از کارمون باید شب ها وقتی همه رفته بودن وایمیسادیم و دستشویی تمیز می کردیم
اخراج میشدم این همه خواری نمیدیدم........هان؟؟؟؟؟چه زری دارم میزنم..........همین که اخراج نشدم خیلیه...
امشب آخرین شب تنبیهمون بود
+آخيش بالاخره این دوهفته ی لعنتی تموم شد.......
لباس هامو پوشیدم و از دستشویی زدم بیرون که دیدم جونگ کوک هم همزمان از دستشویی اومد بیرون........
+اهمممم..........خسته نباشی
-ها؟آها ممنون تو هم خسته نباشی
+خب........ببخشید بخاطر من بود که اینجوری شد
-دیگه گذشته بی خیال....... این دوهفته هم که تموم شد.......خب فکر کنم حالا دیگه می تونیم به زندگی عادیمون برگردیم
+ها.....آ..آ..آره دیگه
همینجوری مثل این اسکلا بهش زل زده بودم.......هودی سرمه ای رنگش،عینک گردش،موهای لخت مشکیش........و ........و ......چشمای سیاه رنگش،بهترین ترکیبی که تا الان دیده بودم.........
-ا/ت خوبی؟؟
چند بار دستشو جلوی چشمم تکون داد
تا اینکه به خودم اومدم
+ها؟چی؟ای بابا فکر کنم انقدر خستم پاک خل شدم......همین دیگه.........شب بخیر خدافظ
-خب......باشه خدافظ
وای چرا اینجوری شدم....جدیدا جلوی جونگ کوک اسکل بازی درمیارم چرا...باید بیشتر حواسم باشه.......
شب سعی کردم به گندی که امشب زدم فکر نکنم و بگیرم بخوابم........
《فردا صبح》
امروز روز تعطیله..........پس می تونم به دیدن مادربزرگم برم
رسیدم در خونه و زنگ زدم..........بعد از ۱ مین در باز شد
+مامانبزرگ.......مامانبزرگ
•سلام عزیزم دلم......
بعد محکم بغلم کرد
+سلام
•دلم خیلی برات تنگ شده بود.......اصلا به ما سر نمیزنی ها؟؟؟
+ببخشید مامانبزرگ واقعا سرم شلوغ بود
•آها......بخاطر اون قضیه
+پس شما هم اخبار و دیدی؟
•آره ولی عصبانیتت مثل بچگیاته......وقتی عصبانی نمیدونی چی کار میکنی
یه آهی از سر شرمندگی کشیدم.......که با صدای سویون حواسم پرت شد
°وای.......اونیییییییی
اونی رو با جیغ گفت و پرید بغلم
+وای کر شدم دختر......چه وضعشه(همراه با خنده)
°دلم برات یه ذره شده بود
+منم پرنسس کوچولو
°اونی......معروف شدیا توی اخبار نشونت دادن
+آه....سویون تو دیگه یاد من ننداز
خنده ی ریزی کرد
همچنان که سویون بغلم بود و داخل خونه میرفتیم گفتم
+راستی مامان کجاست؟
°مامانی رفته سفر
رو به مامان بزرگ کردم و گفتم
+سفر؟
•آره خودت میدونی که دیگه
+اینبار مخ کی رو زده؟
•میگه رئیس یه شرکت معتبره
+حتما هر شبم زیرشه؟
•شششیییششش......سویون اینجاست ها(آروم گفت)
سویون و از بغلم پایین آوردم و گفتم
+سویونی.......برو مجله هایی که مدرسه بهت داده رو بیار ببینم
°اونی تو از کجا میدونی؟
+حالا دیگه 😀.......تو برو بیارشون.......
°باشه.....الان میارمشون
سویون که رفت رو به مامان بزرگ کردم و گفتم
+خب حالا بگو
رفتیم نشستیم روی مبل و مامان بزرگ شروع به حرف زدن کرد
•اونجوری که خودش گفت توی بار با هم آشنا شدن و از مامانت خوشش اومده.........مامانت گفت می خواد از این راه ازش پول بکنه.....مثل کاری که با قبلیا میکرد
+شبا خونه میاد؟
با ناامیدی سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت
•نه
+بله دیگه یه اونجور هرزه ای پیدا کرده به نظرت دیگه ولش میکنه
•یااااااا.......ا/تا.........تو نباید بهش بگی هرزه.....هر چی باشه اون مادرته
+هه..........حیف اسم مادر نیست که روی اون بذاریم
•به هرحال هرکاری هم کنی تو دخترشی
با اومدن سویون دیگه حرفی در اون باره نزدیم..............
~~~~~~~~~~~~~~~~
۵۳.۱k
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.