درگیر عشق p1
درگیر عشق p1
با صدای الارم از خواب بیدار شدم ساعت چهار صبح بود این اولین روز کاریم به عنوان مدیر برنامه بی تی اسه
حس خوبی دارم دیگه حس پوچ بودن نمیکنم..
تازه یه دو سه ماهه از ژاپن برگشتم و خواستم تنهایی زندگی کنم مادر پدرم کاری نداشتن ولی هیونکی قبول نکرد و گفت پس منم باهات میمونم اونم اومد با من زندگی کرد مثل اینکه هنوز از بابت هاته میترسه حقم داره یه مریض روانی بیش نیست خیلی رو مخمه وقتی تازه اومده بودم سئول و خونه گرفته بودم اومده بود دنبالم تا همین یه ماه پیش ولم نکرده بود دوباره به جایی رسوندتم که میخواستم بازم خودکشی کنم ولی یونگی و هیونکی نذاشتن
هییی(نفس عمیق)
دوازده جولای موقعی بود که هیون کی چاقو خورد و دقیقا دو ماه بعدش سیزدهمه ماه روز کلکل با باندی که رئیسش مشخص نیست و مرگ سوهون...!
اون موقع تمام سعیمو کردم که از شر این دنیای مزخرف خلاص شم ولی یونگی و میا و بقیه نذاشتن یه مدت بود که شب روز اروم قرار نداشتم تا وقتی نامه سوهون رو که قبل از به قطل رسیدنش نوشته بود رو پیدا کردم و روحیم بهتر شد و تصمیم گرفتم برم ژاپن.. اونجا یه خونه داشتیم من رفتم اونجا لیسا و مینهو بعد یه مدتی اومدن پیش من زندگی کردن وقتی تصمیم گرفتم برگردم خونه رو سپردم دست اونا دیشب خواب سوهون رو دیدم تو فکر خوابی که دیدم بودم که هیونکی صدام کرد...
هیونکی: ها بیدار شدی فکر میکردم به زور بیدار شی هیواام(خمیازه)
_ها..تو چرا انقد زود بیدار شدی؟؟.. هاممم(خمیازه) هنوز خوابم میادددددد خدایی چرا باید چار صبح پاشم برم پیش اونا؟..(خواب الود)
هیونکی: خودت خواستی خب
_آییش..، من میرم دسشویی
هیونکی: برو تا تو در بیای منم برات قهوه درس میکنم
_بچه برو بگیر بخواب من برا خودم یه چیزی درس میکنم
هیونکی: حرف نباشههه
_تو چرا اول صبحی انقد سرحالی
هیونکی: خواهی دید
_زر نزن چیچیو میبینمــ؟
هیونکی: برو ببینم
_باشهههه
رفتم داخل دسشویی به دست صورتم یه اب زدم سعی کردم تمام فکرای بد و هر چیزی که تو ذهنمه رو خالی کنم
_یونا از امروز زندگی جدید شروع میشه
هیونکی: چرا تو دسشویی با خودت حرف میزنیــــــــــی؟؟..(داد)
چرا گوشاش انقد تیزه(ذهن)
از دسشویی اومدم بیرون و..
هیونکی: جواب ندادی چرا با خودت حرف میزنی
_خف بابا
هیونکی: یاااا!
_تو رو سننه
هیونکی: خب بابا جوشی نشو
_خب بابا جوشی نشو(ادا در اوردن)
قهوه و کیکی که گذاشته بود رو میز رو خوردم و کلید خونه رو برداشتم و گفتم
_بایییی
هیونکی: خدافظظظظ(از تو اتاق)
اومدم بیرون و درو بستم تصمیم گرفتم پیاده برم چون خونشون نزدیکه خونمون بود ایر پادمو برداشتم و تو راه اهنگ
life goes on
پسرا رو گذاشتم...
ادامه داره..
با صدای الارم از خواب بیدار شدم ساعت چهار صبح بود این اولین روز کاریم به عنوان مدیر برنامه بی تی اسه
حس خوبی دارم دیگه حس پوچ بودن نمیکنم..
تازه یه دو سه ماهه از ژاپن برگشتم و خواستم تنهایی زندگی کنم مادر پدرم کاری نداشتن ولی هیونکی قبول نکرد و گفت پس منم باهات میمونم اونم اومد با من زندگی کرد مثل اینکه هنوز از بابت هاته میترسه حقم داره یه مریض روانی بیش نیست خیلی رو مخمه وقتی تازه اومده بودم سئول و خونه گرفته بودم اومده بود دنبالم تا همین یه ماه پیش ولم نکرده بود دوباره به جایی رسوندتم که میخواستم بازم خودکشی کنم ولی یونگی و هیونکی نذاشتن
هییی(نفس عمیق)
دوازده جولای موقعی بود که هیون کی چاقو خورد و دقیقا دو ماه بعدش سیزدهمه ماه روز کلکل با باندی که رئیسش مشخص نیست و مرگ سوهون...!
اون موقع تمام سعیمو کردم که از شر این دنیای مزخرف خلاص شم ولی یونگی و میا و بقیه نذاشتن یه مدت بود که شب روز اروم قرار نداشتم تا وقتی نامه سوهون رو که قبل از به قطل رسیدنش نوشته بود رو پیدا کردم و روحیم بهتر شد و تصمیم گرفتم برم ژاپن.. اونجا یه خونه داشتیم من رفتم اونجا لیسا و مینهو بعد یه مدتی اومدن پیش من زندگی کردن وقتی تصمیم گرفتم برگردم خونه رو سپردم دست اونا دیشب خواب سوهون رو دیدم تو فکر خوابی که دیدم بودم که هیونکی صدام کرد...
هیونکی: ها بیدار شدی فکر میکردم به زور بیدار شی هیواام(خمیازه)
_ها..تو چرا انقد زود بیدار شدی؟؟.. هاممم(خمیازه) هنوز خوابم میادددددد خدایی چرا باید چار صبح پاشم برم پیش اونا؟..(خواب الود)
هیونکی: خودت خواستی خب
_آییش..، من میرم دسشویی
هیونکی: برو تا تو در بیای منم برات قهوه درس میکنم
_بچه برو بگیر بخواب من برا خودم یه چیزی درس میکنم
هیونکی: حرف نباشههه
_تو چرا اول صبحی انقد سرحالی
هیونکی: خواهی دید
_زر نزن چیچیو میبینمــ؟
هیونکی: برو ببینم
_باشهههه
رفتم داخل دسشویی به دست صورتم یه اب زدم سعی کردم تمام فکرای بد و هر چیزی که تو ذهنمه رو خالی کنم
_یونا از امروز زندگی جدید شروع میشه
هیونکی: چرا تو دسشویی با خودت حرف میزنیــــــــــی؟؟..(داد)
چرا گوشاش انقد تیزه(ذهن)
از دسشویی اومدم بیرون و..
هیونکی: جواب ندادی چرا با خودت حرف میزنی
_خف بابا
هیونکی: یاااا!
_تو رو سننه
هیونکی: خب بابا جوشی نشو
_خب بابا جوشی نشو(ادا در اوردن)
قهوه و کیکی که گذاشته بود رو میز رو خوردم و کلید خونه رو برداشتم و گفتم
_بایییی
هیونکی: خدافظظظظ(از تو اتاق)
اومدم بیرون و درو بستم تصمیم گرفتم پیاده برم چون خونشون نزدیکه خونمون بود ایر پادمو برداشتم و تو راه اهنگ
life goes on
پسرا رو گذاشتم...
ادامه داره..
۱۱.۵k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.