خلافکار قسمت ۱۹:
کوک:اون مثل کسای دیگه نیست اون متفاوته به عنوان برده نه بعنوان کسی که قلبت دنبالشه از دستش نده!
جیمین:اون حتی واقعا با یوری هم متفاوته!بگذریم من دیگه میرم
جیمین رفت،بیدار شدم و بعد رفتم اتاقمو لباس پوشیدم(چون حوله تنت بود دیشب) و موهامو جلوی آینه شونه میکردم که دیدم کسی اومد پشت سرم بازم جیمین بود!شونه از دستم افتاد که جیمین شونه رو برداشت و گذاشت روی میزم برگشتم طرفش نگاه سردی داشت
گفتم:تو باز اینجا چی میخوای؟
جیمین:توی زیرزمین منتظرتم
جیمین رفت منم رفتم صبحانه خوردم بعد رفتم زیر زمین با دو دلی به در نزدیک شدم و درو باز کردم رفتم داخل و درو بستم و روی یکی از صندلی ها نشستم با تعجب به اطراف نگاه کردم آخه صدایی نمیومد بنظر هم نیومدم جیمین اینجا باشه از انتهای تاریکی اومد بیرون با دیدنش جا خوردم
جیمین:دیشب رو که یادته!لحظه ی آخر گفتی با مافیا یکی نمیشی و مثله ی عضو از مافیا نه بلکه مثله یه برده رفتار کردی!و اما اون شی توی دستت!
یادم اومد دیشبو همینطور حرف کوک که گفت بعنوان یه دختر نه بلکه بعنوان یه زن جسور، گفتم:گوش کن پارک جیمین،من عروسک دست کسی نیستم!چون من یه زن جسورم که اجازه نمیدم هیچ کسی بهم نزدیک بشه!
جیمین:با این اوصاف تنهایی!
گفتم:چی؟
جیمین:چطور میخوای ازدواج کنی با تنهایی؟
گفتم:این به خودم مربوطه!اگر بخوام ازدواج کنم با تنهایی نه بلکه با عشق ازدواج میکنم!
جیمین:عشق؟
گفتم:نکنه عشق قدغنه؟
جیمین:هیچ کس نمیتونه با عشق ازدواج کنه!تو فکر کردی وضعت خوبه؟با عشق میتونی به ثروت برسی؟یا میتونی قدرت رو بگیری؟
گفتم:عشق خودش ثروته اون احتیاج به هیچ چیزی نداره خودش قدرته!
جیمین:نه!اتفاقا برعکس!عشق هیچی نداره فقط باعث ضعیف بودنت میشه!
گفتم:تو عاشق شدی؟چی از عشق میدونی؟
جیمین:عشق غیر ممکنه!تو چی؟نکنه تو شدی؟یا چیزی ازش میدونی؟
گفتم:نه!اما مشخصه که تو هم نمیدونی!
جیمین:بگذریم من برای حرف زدن از عشق اینجا نیستم!اومدم بگم تو دیگه هیچ شانسی نداری!
بلند شدم گفتم:منظورت چیه؟
جیمین:به همین زودی یادت رفت؟تو دیشب با چه جراتی به رئیس مافیا حمله کردی؟
رفتم طرفش بهش نزدیک شدم و توی چشماش نگاه کردم گفتم:تو چی؟تو به چه جرات دیشب میخواستی مزاحمم بشی؟
جیمین:تو فقط یه برده ای!به من چه؟ خودت لگد به بختت زدی!
گفتم:خب که چی؟نمیتونی شجاعتمو ازم بگیری!
جیمین:اینارو جونگ کوک گفته؟چی باعث شده انقدر شجاع بشی؟
گفتم:خودت چی؟چی باعث شده از عشق متنفر بشی؟کسی بزرگ تر از تو؟
جیمین:این به تو ربطی نداره!
گفتم:اینکه جونگ کوک گفته یا کسی دیگه برات چه فرقی میکنه؟این به تو ربطی نداره!
جیمین:....(اسمت رو گفت)!
گفتم:جیمین!
جفتمون تا فهمیدیم داریم بحث میکنیم ازهم فاصله گرفتیم
جیمین:اون حتی واقعا با یوری هم متفاوته!بگذریم من دیگه میرم
جیمین رفت،بیدار شدم و بعد رفتم اتاقمو لباس پوشیدم(چون حوله تنت بود دیشب) و موهامو جلوی آینه شونه میکردم که دیدم کسی اومد پشت سرم بازم جیمین بود!شونه از دستم افتاد که جیمین شونه رو برداشت و گذاشت روی میزم برگشتم طرفش نگاه سردی داشت
گفتم:تو باز اینجا چی میخوای؟
جیمین:توی زیرزمین منتظرتم
جیمین رفت منم رفتم صبحانه خوردم بعد رفتم زیر زمین با دو دلی به در نزدیک شدم و درو باز کردم رفتم داخل و درو بستم و روی یکی از صندلی ها نشستم با تعجب به اطراف نگاه کردم آخه صدایی نمیومد بنظر هم نیومدم جیمین اینجا باشه از انتهای تاریکی اومد بیرون با دیدنش جا خوردم
جیمین:دیشب رو که یادته!لحظه ی آخر گفتی با مافیا یکی نمیشی و مثله ی عضو از مافیا نه بلکه مثله یه برده رفتار کردی!و اما اون شی توی دستت!
یادم اومد دیشبو همینطور حرف کوک که گفت بعنوان یه دختر نه بلکه بعنوان یه زن جسور، گفتم:گوش کن پارک جیمین،من عروسک دست کسی نیستم!چون من یه زن جسورم که اجازه نمیدم هیچ کسی بهم نزدیک بشه!
جیمین:با این اوصاف تنهایی!
گفتم:چی؟
جیمین:چطور میخوای ازدواج کنی با تنهایی؟
گفتم:این به خودم مربوطه!اگر بخوام ازدواج کنم با تنهایی نه بلکه با عشق ازدواج میکنم!
جیمین:عشق؟
گفتم:نکنه عشق قدغنه؟
جیمین:هیچ کس نمیتونه با عشق ازدواج کنه!تو فکر کردی وضعت خوبه؟با عشق میتونی به ثروت برسی؟یا میتونی قدرت رو بگیری؟
گفتم:عشق خودش ثروته اون احتیاج به هیچ چیزی نداره خودش قدرته!
جیمین:نه!اتفاقا برعکس!عشق هیچی نداره فقط باعث ضعیف بودنت میشه!
گفتم:تو عاشق شدی؟چی از عشق میدونی؟
جیمین:عشق غیر ممکنه!تو چی؟نکنه تو شدی؟یا چیزی ازش میدونی؟
گفتم:نه!اما مشخصه که تو هم نمیدونی!
جیمین:بگذریم من برای حرف زدن از عشق اینجا نیستم!اومدم بگم تو دیگه هیچ شانسی نداری!
بلند شدم گفتم:منظورت چیه؟
جیمین:به همین زودی یادت رفت؟تو دیشب با چه جراتی به رئیس مافیا حمله کردی؟
رفتم طرفش بهش نزدیک شدم و توی چشماش نگاه کردم گفتم:تو چی؟تو به چه جرات دیشب میخواستی مزاحمم بشی؟
جیمین:تو فقط یه برده ای!به من چه؟ خودت لگد به بختت زدی!
گفتم:خب که چی؟نمیتونی شجاعتمو ازم بگیری!
جیمین:اینارو جونگ کوک گفته؟چی باعث شده انقدر شجاع بشی؟
گفتم:خودت چی؟چی باعث شده از عشق متنفر بشی؟کسی بزرگ تر از تو؟
جیمین:این به تو ربطی نداره!
گفتم:اینکه جونگ کوک گفته یا کسی دیگه برات چه فرقی میکنه؟این به تو ربطی نداره!
جیمین:....(اسمت رو گفت)!
گفتم:جیمین!
جفتمون تا فهمیدیم داریم بحث میکنیم ازهم فاصله گرفتیم
۹۰۵
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.