قانون عشق p56
با کلی اصرار راضی شد که ظرفای ناهار رو بشورم ..بعد هم وقتی خدمتکاری اومد ظرفا رو دادم بهش
ساعت ۵ بود که در پارکینگ باز شد و ماشین مشکی ای رفت تو پارکینگ
احتمالا صاحب این خونه بود .....حدود ۱۰ دقیقه بعد مردی اومد و رو ب من گفت: آقا میخوان با شما صحبت کنن لطفا از این طرف بفرمایید
دست کش های باغبونی رو از دستم دراوردم و همراهش رفتم، توی عمارت رو ندیده بودم
واقعا بزرگ و قشنگ بود و به اتاقی راهنماییم کرد موهامو پشت گوشم داد و لباسم رو مرتب کردم
در زدم و وقتی اجازه ی داخل شدن گرفتم رفتم تو
پسر جوونی با سن و سال ۲۷ ۲۸ ساله به صندلی ای تکیه داده بود ...تعظیم کوچکی کردم: سلام.. من چانگ میون سو هستم
چند لحظه نگام کرد و گفت: خوش اومدی....پس تو همونی هستی که منشیم سفارشت رو بهم کرد
من :بله
انگشتاشو ضربدری تو هم قفل کرد و گذاشت روی میز جلوش: خب چند سالته ..مجردی ...قبلا چیکار میکردی ...اصلا چجوری با منشی من آشنا شدی
من:گفتن همه ی اینا لازمه؟
یه ابروشو داد بالا: بله لازمه من باید راجب کسی که اینجا کار میکنه بدونم
من: من ۲۳ سالمه ..ازدواج کردم ولی جدا از شوهرم زندگی میکنم ...قبلا هم خونه کس دیگه ای کار میکردم ...منشی مین هم قبل تر منشی شرکت خودم بود
سوالی پرسید:شرکت خودت؟؟
من: بله من رئیس یه شرکت سرمایه گذاری بودم ولی متاسفانه بعد ی مدت توی یه پروژه ورشكسته شدم
گفت: عاها...گفتی جدا از شوهرت زندگی میکنی چرا
انگار داغ دلم رو تازه کردن با این جمله اب دهنم رو قورت دادم و گفتم: خب...کسی ک قبلا عاشقش بود برگشته بود بخاطر همین ....
بغض نزاشت جملم رو ادامه بدم سرمو انداختم پایین
از جاش بلند شد و اومد نزدیکم
یک بار اروم دورم چرخید و سر تا پام رو نگاه کرد
از سکوتش استفاده کردم : فقط من یه چند ماه دیگه دو سه ماه مرخصی میخوام بدون حقوق هم شد اشکالی نداره
جلوم وایساد: مرخصی برای چی
لب زدم: من.. من باردارم
سکوت کرد و چشاش رفت سمت شکمم ،لباسم قدری تنگ نبود که شکمم پیدا باشه و از این بابت خیالم راحت بود
چند دیقه بعد گفت: میتونی بری
نفس عمیقی از اسودگی کشیدم و رفتم بیرون ...اگه یکم دیگه اونجا میموندم زیر نگاه سنگینش آب میشدم
رفتم کمک باغبون و به کارم ادامه دادم
ساعت ۵ بود که در پارکینگ باز شد و ماشین مشکی ای رفت تو پارکینگ
احتمالا صاحب این خونه بود .....حدود ۱۰ دقیقه بعد مردی اومد و رو ب من گفت: آقا میخوان با شما صحبت کنن لطفا از این طرف بفرمایید
دست کش های باغبونی رو از دستم دراوردم و همراهش رفتم، توی عمارت رو ندیده بودم
واقعا بزرگ و قشنگ بود و به اتاقی راهنماییم کرد موهامو پشت گوشم داد و لباسم رو مرتب کردم
در زدم و وقتی اجازه ی داخل شدن گرفتم رفتم تو
پسر جوونی با سن و سال ۲۷ ۲۸ ساله به صندلی ای تکیه داده بود ...تعظیم کوچکی کردم: سلام.. من چانگ میون سو هستم
چند لحظه نگام کرد و گفت: خوش اومدی....پس تو همونی هستی که منشیم سفارشت رو بهم کرد
من :بله
انگشتاشو ضربدری تو هم قفل کرد و گذاشت روی میز جلوش: خب چند سالته ..مجردی ...قبلا چیکار میکردی ...اصلا چجوری با منشی من آشنا شدی
من:گفتن همه ی اینا لازمه؟
یه ابروشو داد بالا: بله لازمه من باید راجب کسی که اینجا کار میکنه بدونم
من: من ۲۳ سالمه ..ازدواج کردم ولی جدا از شوهرم زندگی میکنم ...قبلا هم خونه کس دیگه ای کار میکردم ...منشی مین هم قبل تر منشی شرکت خودم بود
سوالی پرسید:شرکت خودت؟؟
من: بله من رئیس یه شرکت سرمایه گذاری بودم ولی متاسفانه بعد ی مدت توی یه پروژه ورشكسته شدم
گفت: عاها...گفتی جدا از شوهرت زندگی میکنی چرا
انگار داغ دلم رو تازه کردن با این جمله اب دهنم رو قورت دادم و گفتم: خب...کسی ک قبلا عاشقش بود برگشته بود بخاطر همین ....
بغض نزاشت جملم رو ادامه بدم سرمو انداختم پایین
از جاش بلند شد و اومد نزدیکم
یک بار اروم دورم چرخید و سر تا پام رو نگاه کرد
از سکوتش استفاده کردم : فقط من یه چند ماه دیگه دو سه ماه مرخصی میخوام بدون حقوق هم شد اشکالی نداره
جلوم وایساد: مرخصی برای چی
لب زدم: من.. من باردارم
سکوت کرد و چشاش رفت سمت شکمم ،لباسم قدری تنگ نبود که شکمم پیدا باشه و از این بابت خیالم راحت بود
چند دیقه بعد گفت: میتونی بری
نفس عمیقی از اسودگی کشیدم و رفتم بیرون ...اگه یکم دیگه اونجا میموندم زیر نگاه سنگینش آب میشدم
رفتم کمک باغبون و به کارم ادامه دادم
۴۰.۱k
۲۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.