رمان ارباب من پارت: ۵۴
با لجبازی چشمام رو چرخوندم و گفتم:
_ هرگز
_ باشه من که راحتم
هم پام درد گرفته بود و هم حس میکردم تمام خونی که تو بدنم داشتم تو سرم جمع شده بود و داشت میترکید پس چشمام رو بستم گفتم:
_ باشه خواهش میکنم من رو بیار بالا
هیچ عکس العملی نشون نداد که با عصبانیت و حالتی کلافه گفتم:
_ نفهمِ عوضی! کری یا لالی؟
_ هیچکدوم
_ پس چرا چیزی نمیگی؟
_ چون گفتم التماس کن تا بیارمت بالا
_ منم گفتم هرگز!
_ پس بمون همونجا
یه بار دیگه به پایین نگاه کردم، آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
_ به درک، اصلا بذار بیفتم بمیرم راحت بشم
دوباره چشمام رو بستم و علی رغم سر درد شدیدم ساکت شدم.
یه چند دقیقه ای که گذشت، بهراد با اون صدای نحسش گفت:
_ چیه ساکت شدی؟
هیچ عکس العملی نشون ندادم تا مثلا فکر کنه بیهوش شدم.
_ سپیده؟
سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم تا نقشه ام لو نره و اونم بعد از اینکه چندبار صدام زد و جوابی نشنید، سریع به سمت بالا کشیدم.
به بالا که رسیدم آروم بغلم کرد و بعد من رو روی تخت گذاشت، آروم زد تو صورتم و گفت:
_ خوبی؟ سپیده خوبی؟
نتونستم تحمل کنم و یه لبخند ریزی زدم که صداش پر از خشم شد و گفت:
_ چرا منِ احمق هر دفعه گول تو رو میخورم؟
چشمام رو باز کردم و گفتم:
_ چون به قول خودت احمقی
_ خفه شو
_ درست صحبت کن
یکهو محکم زد تو صورتم و گفت:
_ زبون درازی نکن
با تعجب بهش نگاه کردم!
این یارو روانی بود، کنترل نداشت، دم دمی مزاج بود!
یه دقیقه میخندید، یه دقیقه وحشی میشد و من واقعا دلیل این تغییر رفتارهای یهویی رو نمیفهمیدم پس با عصبانیت گفتم:
_ تو حق نداری روی من دست بلند کنی
_ دارم
_ حتی بابامم تا حالا اینکار رو نکرده!
_ خونه بابات با اینجا فرق داره!
تمام تنفرم رو توی چشمام ریختم و با لحن محکمی گفتم:
_ تو پست ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم عوضی!
_ هرگز
_ باشه من که راحتم
هم پام درد گرفته بود و هم حس میکردم تمام خونی که تو بدنم داشتم تو سرم جمع شده بود و داشت میترکید پس چشمام رو بستم گفتم:
_ باشه خواهش میکنم من رو بیار بالا
هیچ عکس العملی نشون نداد که با عصبانیت و حالتی کلافه گفتم:
_ نفهمِ عوضی! کری یا لالی؟
_ هیچکدوم
_ پس چرا چیزی نمیگی؟
_ چون گفتم التماس کن تا بیارمت بالا
_ منم گفتم هرگز!
_ پس بمون همونجا
یه بار دیگه به پایین نگاه کردم، آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
_ به درک، اصلا بذار بیفتم بمیرم راحت بشم
دوباره چشمام رو بستم و علی رغم سر درد شدیدم ساکت شدم.
یه چند دقیقه ای که گذشت، بهراد با اون صدای نحسش گفت:
_ چیه ساکت شدی؟
هیچ عکس العملی نشون ندادم تا مثلا فکر کنه بیهوش شدم.
_ سپیده؟
سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم تا نقشه ام لو نره و اونم بعد از اینکه چندبار صدام زد و جوابی نشنید، سریع به سمت بالا کشیدم.
به بالا که رسیدم آروم بغلم کرد و بعد من رو روی تخت گذاشت، آروم زد تو صورتم و گفت:
_ خوبی؟ سپیده خوبی؟
نتونستم تحمل کنم و یه لبخند ریزی زدم که صداش پر از خشم شد و گفت:
_ چرا منِ احمق هر دفعه گول تو رو میخورم؟
چشمام رو باز کردم و گفتم:
_ چون به قول خودت احمقی
_ خفه شو
_ درست صحبت کن
یکهو محکم زد تو صورتم و گفت:
_ زبون درازی نکن
با تعجب بهش نگاه کردم!
این یارو روانی بود، کنترل نداشت، دم دمی مزاج بود!
یه دقیقه میخندید، یه دقیقه وحشی میشد و من واقعا دلیل این تغییر رفتارهای یهویی رو نمیفهمیدم پس با عصبانیت گفتم:
_ تو حق نداری روی من دست بلند کنی
_ دارم
_ حتی بابامم تا حالا اینکار رو نکرده!
_ خونه بابات با اینجا فرق داره!
تمام تنفرم رو توی چشمام ریختم و با لحن محکمی گفتم:
_ تو پست ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم عوضی!
۱۲.۸k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.