p13
p13
چند روزی گذشت...که خبر رسید وو شینگ...مادر کیم ات بر اتر سکته قلب فوت کرده
روز دوم فوتش بود...
توی مراسم تدفین
فقط و فقط ات بود..
کسی که بیشتر از همه ناراحت بود اون بود
ماری هنوزم برنگشته بود...نمیخواست با مدرش رو به رو شه....چدن ازش متنفر بود...و میدونست که کسی که باعث شده مادرش فوت کنه پدرش بوده
ات خیلی آروم شده بود....انگار تو شوک بود..انگار دیگه تو این دنیا نبود...
شکسته بود..
فرصت نکرده بود واسه آخرین بار به مامانش بگه
<<مامان جون دوست دارم>>
نشسته بود یه گوشه...عکس مادرشو گرفته بود بغلش...و به زمین زل زده بود..
هیچی نمیگفت...
آدما میومدن و میرفتن...
در مورد ات با هم پچ پچ هم میکردن...
ولی اون فقط داشت به مادرش فکر میکرد..
عمیقا میخواست گریه کنه تا خالی شه ولی نمیخواست کسی گریشو ببینه
حس میکرد بار سنگینی رو دوششه
ولی دم نمیزد
فقط و فقط به یه جای نامعلوم رو زمین زل زده بود...
پدرش هم پیش ات بود...و داشت با خونگرمی از مهمونا پذیرایی میکرد..انگار نه انگار که همسرش...عشقش...مادر بچه هاش...فوت شده
و مردم...هیچی بهش نمیگفتن....و تازه از رفتاراش راضی هم بودن
و بیشتر...از ات عصبی بودن...که هیچکاری نمیکرد...کمکی نمیکرد...و فقط و فقط وضعو بدتر کرده بود...البته از نظر اونا
اخرای مراسم بود...تا اینکه یه نفر رسید..
پارک جیمین
وقتی رسید رفت پیش پدر ات
چیم:بابت تاخیرم عذر میخوام....ترافیک بود...
بکهیون:اصلا اشکالی نداره(لبخند)
با ات کاری داشتید؟اونجاست.. (لبخند ملیح)
جیمین برعکس همه از رفتار های پدر ات عصبی....ناراحت و شوکه شد
اما جیزی نگفت...چشمش به ات خورد...فقط جیمین میتونست درک کنه که ات الان تو چه وضعیه...
خودشم این درد رو کشیده بود...ولی اون از ات بزرگتر بود اون موقع..
رفت پیشش...
کمی به چهرش نگاه کرد...
غم تو نگاهش میبارید
چیم:ات...خوبی؟؟
ات انگار تازه متوجه حضور جیمین شده بود...با اینکه بقیه هم پیشش میومدن اما نمی نگاهی هم بهشون نمیکرد...ولی اون فرق داشت...جیمین حالشو پرسیده بود...کاری که بقیه نکردن..
سرشو بالا آورد و بهش نگاه کرد
چیم:ببخشید...میدونم خوب نیستی...نباید اینو میپرسیدم
ات:نه..اولیت نفری..هستی که پرسید
ات با صدای خیلی کمی حرف میزد.. صداش کمی هم گرفته بود..
اما جیمین چیزی نگفت..
چیم:چون نمیخوای این جماعت گریتو ببینن گریه نمیکنی؟
ات:اون مامانم بوداا
مامانم
با گفتن آخرین بار کلمه《مامانم》 بالاخره اشک تو چشماش جمع شد
چیم:......
چند روزی گذشت...که خبر رسید وو شینگ...مادر کیم ات بر اتر سکته قلب فوت کرده
روز دوم فوتش بود...
توی مراسم تدفین
فقط و فقط ات بود..
کسی که بیشتر از همه ناراحت بود اون بود
ماری هنوزم برنگشته بود...نمیخواست با مدرش رو به رو شه....چدن ازش متنفر بود...و میدونست که کسی که باعث شده مادرش فوت کنه پدرش بوده
ات خیلی آروم شده بود....انگار تو شوک بود..انگار دیگه تو این دنیا نبود...
شکسته بود..
فرصت نکرده بود واسه آخرین بار به مامانش بگه
<<مامان جون دوست دارم>>
نشسته بود یه گوشه...عکس مادرشو گرفته بود بغلش...و به زمین زل زده بود..
هیچی نمیگفت...
آدما میومدن و میرفتن...
در مورد ات با هم پچ پچ هم میکردن...
ولی اون فقط داشت به مادرش فکر میکرد..
عمیقا میخواست گریه کنه تا خالی شه ولی نمیخواست کسی گریشو ببینه
حس میکرد بار سنگینی رو دوششه
ولی دم نمیزد
فقط و فقط به یه جای نامعلوم رو زمین زل زده بود...
پدرش هم پیش ات بود...و داشت با خونگرمی از مهمونا پذیرایی میکرد..انگار نه انگار که همسرش...عشقش...مادر بچه هاش...فوت شده
و مردم...هیچی بهش نمیگفتن....و تازه از رفتاراش راضی هم بودن
و بیشتر...از ات عصبی بودن...که هیچکاری نمیکرد...کمکی نمیکرد...و فقط و فقط وضعو بدتر کرده بود...البته از نظر اونا
اخرای مراسم بود...تا اینکه یه نفر رسید..
پارک جیمین
وقتی رسید رفت پیش پدر ات
چیم:بابت تاخیرم عذر میخوام....ترافیک بود...
بکهیون:اصلا اشکالی نداره(لبخند)
با ات کاری داشتید؟اونجاست.. (لبخند ملیح)
جیمین برعکس همه از رفتار های پدر ات عصبی....ناراحت و شوکه شد
اما جیزی نگفت...چشمش به ات خورد...فقط جیمین میتونست درک کنه که ات الان تو چه وضعیه...
خودشم این درد رو کشیده بود...ولی اون از ات بزرگتر بود اون موقع..
رفت پیشش...
کمی به چهرش نگاه کرد...
غم تو نگاهش میبارید
چیم:ات...خوبی؟؟
ات انگار تازه متوجه حضور جیمین شده بود...با اینکه بقیه هم پیشش میومدن اما نمی نگاهی هم بهشون نمیکرد...ولی اون فرق داشت...جیمین حالشو پرسیده بود...کاری که بقیه نکردن..
سرشو بالا آورد و بهش نگاه کرد
چیم:ببخشید...میدونم خوب نیستی...نباید اینو میپرسیدم
ات:نه..اولیت نفری..هستی که پرسید
ات با صدای خیلی کمی حرف میزد.. صداش کمی هم گرفته بود..
اما جیمین چیزی نگفت..
چیم:چون نمیخوای این جماعت گریتو ببینن گریه نمیکنی؟
ات:اون مامانم بوداا
مامانم
با گفتن آخرین بار کلمه《مامانم》 بالاخره اشک تو چشماش جمع شد
چیم:......
۴.۴k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.