پارت 23
پارت 23
ات
چشمامو باز کردم دیدم جیمین جلویه آینه وایستاده داره موهاشو شونه میزنه
رویه تخت نشستم داشتم نگاهش میکردم
جیمین: بیدار شدی پرنسسم
{بوسیدن پیشونیه ات}
ات: آره پرنسم بیدار شدم
جیمین:من باید الان برم برای شام میام و تو درست کردن شام موفق باشی
ات: اما من خیلی میترسم اگه خوب درستش نکنم چی
جیمین: من بهت باور دارم توهم به خودت باور داشته باش
ات:باشه بخاطر تو هم که شده باور دارم
جیمین: همینه پرنسسم الان من دیگه باید. برم
ات: باشه موفق باشی تو کارات
جیمین: تو هم همینطور خوشگلم
ات
وقتی جیمین رفت منم بلند شدم لباسامو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و رفتم پایین
هچیکی نبود تویه سالون دامیا از دیشب تاحالا از اوتاقش نیومده بیرون مادر پرنس جین هم نیستند
پس مادر کجاست
رفتم آشپز خانه قصر مادر اونجا بود
م/ج: دخترم بیدار شدی برو سالون منم به هونگجه میگم یچیزی بیاره بخوری
ات: چشم مادر
رفتم سالون هونگجه صبحانه آورد منم خوردم
بعد از صبحانه رفتم باغ قصر یکم گشتم
...............................
ات:
الان دیگه عصره شده منم همش تو اشپزخانه قصر مشغوله غذا پختنم یچیزای آماده کردم خدا کنه خوششون بیاد واسیه یه مدل غذا درست کردن نیاز به یه کاسه ماست داشتم یه کاسیه ماست کنارم گذاشته بود همینکه میخواستم بریزم توش که
م/جین: صدام زد که برم پیشش
هونگجه رو فرستاده بودم واسیه یه کاری پیشه
م/ج:
رفتم پیش م/جین:
مینگجا
وقتی دیدم دوشیزه ات از آشپز خانه رفت بیرون زود اون کاسه ماست رو برداشتم با یه کاسه ماست دیگه که ماسته خراب توش بود عوض کردم و زود از آشپزخانه.رفتم بیرون
دامیا: منیگجا کاری رو که بهت گفته بودم رو انجام دادی
مینگجا: آره دوشیزه نگران نباشید
دامیا
ای دختریه احمق فکر کردی اگه غذای من خراب بشه میزارم غذای تو خوب بشه
هونگجه
رفتم داخل آشپزخانه دوشیزه کاسانو نبودن رفتم جلو چیز های که دوشیزه قرار بود درست کنه رو نگاه کردم
ات
اصلا چرا م/جین: بهم گفتن که برم پیششون
هیچ کاری هم نداشتن
رفتم آشپزخانه زود ماستو برداشتم بدون چک کردن ریختم تو غذا یکم هم زدم دیگه غذا ها آماده بودن
همه هم اومده بودن با خدمتکارا میزو چیدم
رفتم کناره جیمین نشستم
جیمین اگه خوب نبودن چی من که چیزای که تو بچه گی یاد .رفته بودم رو پختم {با خیلی آرومی .فت }
جیمین: نگران نباش پرنسسم مطمئنم که خوبه عذات
پدربزرگ : خوب بزار ببینیم که غذای دوشیزه ات چطور شده {مزه کردن غذا }
چی این غذا
این داستان ادامه دارد
ات
چشمامو باز کردم دیدم جیمین جلویه آینه وایستاده داره موهاشو شونه میزنه
رویه تخت نشستم داشتم نگاهش میکردم
جیمین: بیدار شدی پرنسسم
{بوسیدن پیشونیه ات}
ات: آره پرنسم بیدار شدم
جیمین:من باید الان برم برای شام میام و تو درست کردن شام موفق باشی
ات: اما من خیلی میترسم اگه خوب درستش نکنم چی
جیمین: من بهت باور دارم توهم به خودت باور داشته باش
ات:باشه بخاطر تو هم که شده باور دارم
جیمین: همینه پرنسسم الان من دیگه باید. برم
ات: باشه موفق باشی تو کارات
جیمین: تو هم همینطور خوشگلم
ات
وقتی جیمین رفت منم بلند شدم لباسامو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و رفتم پایین
هچیکی نبود تویه سالون دامیا از دیشب تاحالا از اوتاقش نیومده بیرون مادر پرنس جین هم نیستند
پس مادر کجاست
رفتم آشپز خانه قصر مادر اونجا بود
م/ج: دخترم بیدار شدی برو سالون منم به هونگجه میگم یچیزی بیاره بخوری
ات: چشم مادر
رفتم سالون هونگجه صبحانه آورد منم خوردم
بعد از صبحانه رفتم باغ قصر یکم گشتم
...............................
ات:
الان دیگه عصره شده منم همش تو اشپزخانه قصر مشغوله غذا پختنم یچیزای آماده کردم خدا کنه خوششون بیاد واسیه یه مدل غذا درست کردن نیاز به یه کاسه ماست داشتم یه کاسیه ماست کنارم گذاشته بود همینکه میخواستم بریزم توش که
م/جین: صدام زد که برم پیشش
هونگجه رو فرستاده بودم واسیه یه کاری پیشه
م/ج:
رفتم پیش م/جین:
مینگجا
وقتی دیدم دوشیزه ات از آشپز خانه رفت بیرون زود اون کاسه ماست رو برداشتم با یه کاسه ماست دیگه که ماسته خراب توش بود عوض کردم و زود از آشپزخانه.رفتم بیرون
دامیا: منیگجا کاری رو که بهت گفته بودم رو انجام دادی
مینگجا: آره دوشیزه نگران نباشید
دامیا
ای دختریه احمق فکر کردی اگه غذای من خراب بشه میزارم غذای تو خوب بشه
هونگجه
رفتم داخل آشپزخانه دوشیزه کاسانو نبودن رفتم جلو چیز های که دوشیزه قرار بود درست کنه رو نگاه کردم
ات
اصلا چرا م/جین: بهم گفتن که برم پیششون
هیچ کاری هم نداشتن
رفتم آشپزخانه زود ماستو برداشتم بدون چک کردن ریختم تو غذا یکم هم زدم دیگه غذا ها آماده بودن
همه هم اومده بودن با خدمتکارا میزو چیدم
رفتم کناره جیمین نشستم
جیمین اگه خوب نبودن چی من که چیزای که تو بچه گی یاد .رفته بودم رو پختم {با خیلی آرومی .فت }
جیمین: نگران نباش پرنسسم مطمئنم که خوبه عذات
پدربزرگ : خوب بزار ببینیم که غذای دوشیزه ات چطور شده {مزه کردن غذا }
چی این غذا
این داستان ادامه دارد
۳.۲k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.