Black heart ♥️P²
(سلام پارازیت هستم اومدم بگم الان جونگ کوک و ا/ت داخل فروشگاه هستن😐)<br>
امروز تعداد مشتری ها خیلی کم بود....یا بهتره بگم به جز یه آقا غر غرو که همش با تلفن حرف میزد دیگه هیچکس نبود!<br>
به ا/ت که داشت بطری های آب معدنی رو توی یخچال میچید خیره شده بودم. توی لباس قرمز خاکستری فروشگاه خیلی جذاب تر بود. اصلا دلم نمیخواست کاری کنم که ناراحت بشه، ا/ت متوجه نگاهم شد و لبخند زد و دستش رو برام تکون داد. من هم لبخند زدم و دستم رو تکون دادم که یهو چهره ا/ت توی هم رفت....انگار درد داشت ولی داشت سعی میکرد لبخند بزنه....سریع به سمت یخچال چرخید و دستش رو روی قلبش گذاشت. توجهم به پاهاش جلب شد که داشتن میلرزیدن.<br>
سریع بسته قرص ا/ت رو از روی میز برداشتم و به سمتش رفتم:<br>
—حالت خوبه؟<br>
—من خوبم چیزی نیست.<br>
همین که بهش رسیدم روی پاهاش افتاد،بغلش کردم و یکی از آب معدنی ها رو برداشتم و باز کردم و قرصش رو بهش دادم:<br>
—بیا بخورش<br>
—لازم نیست من خوبم....<br>
—ا/ت....<br>
—خیلی خوب، باشه.<br>
بعد از اینکه قرصش رو خورد بهش گفتم:<br>
—برو سر جای من روی صندلی بشین من بقیه کارها رو میکنم.<br>
—اوهوم.<br>
ا/ت به سمت میز رفت و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم اون روی صندلی نشسته و حالش خوبه شروع به کار کردم و چند دقیقه ای یه بار یه نگاهی به ا/ت مینداختم، یا داشت برچسب های خرید رو روی دست هاش میزد یا با خودکار قرمز روی دستش نقاشی میکشید. دقیقا مثل بچه های پنج ساله، پر جنب و جوش بود😅<br>
وقتی که تمام کارها رو کردم رفتم سمت میز که یهو ا/ت داد زد:<br>
—سبد های خرید رو هم مرتب کن!<br>
به سمت سبد ها رفتم که یکی از دختر ها که اسمش آچا بود به سمتم اومد:<br>
—من اینا رو مرتب میکنم، تو برو به اون آقاعه کمک کن.<br>
بعد به اون آقا غرغرو عه که همش تلفن حرف میزد اشاره کرد که جلوی میز ایستاده بود و منتظر بود یه نفر خریداش رو حساب کنه.<br>
به سمتش رفتم و روی صندلی نشستم:<br>
—بخاطر تاخیرم متاسفم...<br>
—میدونی چقدر وقته من اینجا هستم و منتظرم؟<br>
—ببخشید، میشه خرید هاتون رو بهم بدید؟<br>
با عصبانیت سبدش رو روی میز گذاشت....وای خدا خیلی رفتارش آزار دهنده بود ولی من نباید عصبانی میشدم.<br>
با لبخند بسته دونات رو از توی سبد برداشتم و دستگاه بارکد خوان رو جلوش گرفتم.<br>
***<br>
بعد از اینکه خرید های اون آقا رو حساب کردم به سمت ا/ت رفتم که ا/ت داد زد:<br>
—واییییی چه جوری تحملش کردیییی؟ من بودم یکی میزدم.......وای مثلاً قرار بود حرف بد نزنم😐<br>
دستم رو روی سرش کشیدم:<br>
—آفرین دختر خوب 😅<br>
ساعت رو چک کردم.<br>
—خب تایم کاریمون تموم شد...بریم؟
—بریمممممم
امروز تعداد مشتری ها خیلی کم بود....یا بهتره بگم به جز یه آقا غر غرو که همش با تلفن حرف میزد دیگه هیچکس نبود!<br>
به ا/ت که داشت بطری های آب معدنی رو توی یخچال میچید خیره شده بودم. توی لباس قرمز خاکستری فروشگاه خیلی جذاب تر بود. اصلا دلم نمیخواست کاری کنم که ناراحت بشه، ا/ت متوجه نگاهم شد و لبخند زد و دستش رو برام تکون داد. من هم لبخند زدم و دستم رو تکون دادم که یهو چهره ا/ت توی هم رفت....انگار درد داشت ولی داشت سعی میکرد لبخند بزنه....سریع به سمت یخچال چرخید و دستش رو روی قلبش گذاشت. توجهم به پاهاش جلب شد که داشتن میلرزیدن.<br>
سریع بسته قرص ا/ت رو از روی میز برداشتم و به سمتش رفتم:<br>
—حالت خوبه؟<br>
—من خوبم چیزی نیست.<br>
همین که بهش رسیدم روی پاهاش افتاد،بغلش کردم و یکی از آب معدنی ها رو برداشتم و باز کردم و قرصش رو بهش دادم:<br>
—بیا بخورش<br>
—لازم نیست من خوبم....<br>
—ا/ت....<br>
—خیلی خوب، باشه.<br>
بعد از اینکه قرصش رو خورد بهش گفتم:<br>
—برو سر جای من روی صندلی بشین من بقیه کارها رو میکنم.<br>
—اوهوم.<br>
ا/ت به سمت میز رفت و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم اون روی صندلی نشسته و حالش خوبه شروع به کار کردم و چند دقیقه ای یه بار یه نگاهی به ا/ت مینداختم، یا داشت برچسب های خرید رو روی دست هاش میزد یا با خودکار قرمز روی دستش نقاشی میکشید. دقیقا مثل بچه های پنج ساله، پر جنب و جوش بود😅<br>
وقتی که تمام کارها رو کردم رفتم سمت میز که یهو ا/ت داد زد:<br>
—سبد های خرید رو هم مرتب کن!<br>
به سمت سبد ها رفتم که یکی از دختر ها که اسمش آچا بود به سمتم اومد:<br>
—من اینا رو مرتب میکنم، تو برو به اون آقاعه کمک کن.<br>
بعد به اون آقا غرغرو عه که همش تلفن حرف میزد اشاره کرد که جلوی میز ایستاده بود و منتظر بود یه نفر خریداش رو حساب کنه.<br>
به سمتش رفتم و روی صندلی نشستم:<br>
—بخاطر تاخیرم متاسفم...<br>
—میدونی چقدر وقته من اینجا هستم و منتظرم؟<br>
—ببخشید، میشه خرید هاتون رو بهم بدید؟<br>
با عصبانیت سبدش رو روی میز گذاشت....وای خدا خیلی رفتارش آزار دهنده بود ولی من نباید عصبانی میشدم.<br>
با لبخند بسته دونات رو از توی سبد برداشتم و دستگاه بارکد خوان رو جلوش گرفتم.<br>
***<br>
بعد از اینکه خرید های اون آقا رو حساب کردم به سمت ا/ت رفتم که ا/ت داد زد:<br>
—واییییی چه جوری تحملش کردیییی؟ من بودم یکی میزدم.......وای مثلاً قرار بود حرف بد نزنم😐<br>
دستم رو روی سرش کشیدم:<br>
—آفرین دختر خوب 😅<br>
ساعت رو چک کردم.<br>
—خب تایم کاریمون تموم شد...بریم؟
—بریمممممم
۲۵.۱k
۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.