پارت◇⁴⁰
خانم چان: لالیی....چرا در میزنم جواب نمیدی...
خیره نگاهش کردم که اعصبانی تر داد زد ....
خانم چان:دختره چشم سفید اینطور به من زل نزن ....تو ...تو یه دختری عوضی بی کس و کاری ....برای من خانومی میکنی؟؟؟....سفارش غذا میدی ارههه....
با شنیدن صدای بلندش چشمام و محکم بستم کلمه بی کس و کارش تو مغزم اکو میشد ...هضمش برام سخت بود خیلی ...اینقدی که بغض تو گلوم داشت خفم میکرد ...اروم چشمام و باز کردم ......حلقه اشک تو چشمام دیدم و تار کرده بود ....
خانم چان:گشنته ارههه...
سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم...که دوباره داد زد :ارههه...
تو خودم جمع شدم اروم سرم و تکون دادم که قطره های اشکم روی گونم افتاد ...
خانم چان:خیله خوب بیا ....بیا بخورررر
سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم ....جلوی چشمم تمام غذای رو ریخت روی زمین ...با چشمای اشکی به غذای ریخته شده روی زمین خیره بودم ....
خانم چان:بیا بخور دیگ ....چرا وایسادییی
اشکام دونه دونه میرختن پایین... سرم و به چپ و راست تکون دادم ...
خانم چان:هه ...پس میل نداری خانممم....مثل اینکه وقت غذات گذشت ...بدوو سریعع بیرون ...
چشمای اشکیم و بهش دوختم و لب زدم:ک...کجا
خانم چان:هه...مثل اینکه یادت رفته...هنوز ندیمه این عمارتی...پس باید کار کنی ن؟
ا/ت:ا..خه..ا..اربا
خانم چان :مثل اینکه زبون خوش حالیت نیست ن....عیب نداره من زبون تو رو خوب بلدم ...
حرفش تموم نشده بود که با دستش دستم و محکم گرفت و کشید .....درد پام تو تمام بدنم حس کردم ...جوری که بدنم شل شد و محکم افتادم زمین ...اما باز از یغم گرفت و بلندم کرد ...کشون کشون میبردم ....بلند گریه میکرد ...انقدر درد پام زیاد بود که جیغ میکشیدم ولی هشکی نبود که به دادم برسه ...حتی یه دقه ام روی پام نمی تونستم وایسام و با هر هُلی که میداد دوباره محکم میخوردم زمین ...پله ها رو کشیدم پایین و وقتی میخواستم بیافتم و با دستش محکم نگه ام میداشت و دنبال خودش میکشوند ....اخر با یه فشار زیادی پرتم کرد وسط سالن ...نمی تونستم تکون بخوردم ....فقط بلند گریه میکردم ....
خانم چان:واسه چی داری گریه میکنی هااا...مگه زندگی برای ادمایی مثل تو اینجوری نیست....تو فقط در حد یه ندیمه ای ...پس فکرای دیگه ای به ذهنت نرسه ....یه کلفت همیشه کلفته ...توقع نداشته باش خانم این عمارت بشیی...
مگه من...چه کار کردم غیر از اینکه بزور زندگی کنم ...چرا هر کی میرسه من و تحقیر میکنه ...چیه این زندگی هنوز برام جذابه که ازش دل نمی کنم ...مگه کسیم به فکر من هست ..اصلا کسی من و درک میکنه ....میدونن چطور با زندگیه یه دختر بازی میکنن ...چطور اون و با حرفاشون نابود میکنن ....
خانم چان:تو....وایسا
خدمتکار:ب..بله خانم
خانم چان:اون دستمال بده من ..
خدمتکار:بفرمایین
دستمال و از دست خدمتکار گرفت و پرت کرد جلوم ...
خانم چان:تا شب سالن برق بزنه ....
و بعد صدای قدم هاش که ازم دور میشد و شنیدم ...با سر استینم اشکم و پاک کردم و دستم و سمت دستمال بردم ...پام خیلی درد میکرد اما با هزارتا دنگ و فنگ پاشدم و از گوشه ترین جای سالن شروع کردم دستمال کشیدن ...فکر کردن !....
وقتی یه بچه ۷ ساله بودم مامانم مرد ...رفت و من و بابام و گذاشت تو این دنیای مسخره ...دنیای که هر کدوم از ادماش به فکر خودخواهی خودشونن...تنهایی با بابام زندگی میکردم نمیگم بدون مامان زندگی خوبی داشتم ...ن ..ولی حداقل بابام و داشتم...اون من و خیلی دوست داشت ...خیلی کارا برام کرد خیلی بفکرم بود ...که یوقت بدون مامان اذیت یا ناراحت نشم ...دو ماه بعد از مرگ مامان ما از سئول اومدیم بوسان ...دلیلشو نمی دونستم ..اما انگار برای بابام خیلی مهم بود ...انقدی مهم بود که تمام زندگیمون داخل سئول و ول کردیم و اومدیم توی این شهری که اگع نمی اومدیم شاید الان من اینجا نبودم ....یه اتاق کوچیک اجاره کرده بودیم ....پدرم همه پولی که داشت و صرف کاری کرد ،انگار که تو اون شهر به این بزرگی دنبال کسی میگرده ..ولی هر چی میگشت ...مثل اینکه داشت درجا میزد...تا جایی که ناامید شد و دست کشید ...انقد شکسته شده بود که ...بعضی شبا مست میومد خونه و تنها کاری که میتونستم بکنم تماشای این بدبختی ها بود و کاری از دستم بر نمی اومد ....یه هفته ای گذشته بود یه روز بابام اومد خونه ....نه مست بود نه ناراحت ...حتی خوشحالم نبود ...خنثی بود ...وقتی اومد غذا دستش بود ...اومد سمتم و سرم و بوس کرد و دستم و گرفت و برد داخل ...بعد از اینکه غذا رو خوردیم ...بابام انگار میخواست چیزی بگه ولی نمی تونست ...اما اخر لب باز کرد و شروع به گفتن کرد ...
خیره نگاهش کردم که اعصبانی تر داد زد ....
خانم چان:دختره چشم سفید اینطور به من زل نزن ....تو ...تو یه دختری عوضی بی کس و کاری ....برای من خانومی میکنی؟؟؟....سفارش غذا میدی ارههه....
با شنیدن صدای بلندش چشمام و محکم بستم کلمه بی کس و کارش تو مغزم اکو میشد ...هضمش برام سخت بود خیلی ...اینقدی که بغض تو گلوم داشت خفم میکرد ...اروم چشمام و باز کردم ......حلقه اشک تو چشمام دیدم و تار کرده بود ....
خانم چان:گشنته ارههه...
سرم و انداختم پایین و چیزی نگفتم...که دوباره داد زد :ارههه...
تو خودم جمع شدم اروم سرم و تکون دادم که قطره های اشکم روی گونم افتاد ...
خانم چان:خیله خوب بیا ....بیا بخورررر
سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم ....جلوی چشمم تمام غذای رو ریخت روی زمین ...با چشمای اشکی به غذای ریخته شده روی زمین خیره بودم ....
خانم چان:بیا بخور دیگ ....چرا وایسادییی
اشکام دونه دونه میرختن پایین... سرم و به چپ و راست تکون دادم ...
خانم چان:هه ...پس میل نداری خانممم....مثل اینکه وقت غذات گذشت ...بدوو سریعع بیرون ...
چشمای اشکیم و بهش دوختم و لب زدم:ک...کجا
خانم چان:هه...مثل اینکه یادت رفته...هنوز ندیمه این عمارتی...پس باید کار کنی ن؟
ا/ت:ا..خه..ا..اربا
خانم چان :مثل اینکه زبون خوش حالیت نیست ن....عیب نداره من زبون تو رو خوب بلدم ...
حرفش تموم نشده بود که با دستش دستم و محکم گرفت و کشید .....درد پام تو تمام بدنم حس کردم ...جوری که بدنم شل شد و محکم افتادم زمین ...اما باز از یغم گرفت و بلندم کرد ...کشون کشون میبردم ....بلند گریه میکرد ...انقدر درد پام زیاد بود که جیغ میکشیدم ولی هشکی نبود که به دادم برسه ...حتی یه دقه ام روی پام نمی تونستم وایسام و با هر هُلی که میداد دوباره محکم میخوردم زمین ...پله ها رو کشیدم پایین و وقتی میخواستم بیافتم و با دستش محکم نگه ام میداشت و دنبال خودش میکشوند ....اخر با یه فشار زیادی پرتم کرد وسط سالن ...نمی تونستم تکون بخوردم ....فقط بلند گریه میکردم ....
خانم چان:واسه چی داری گریه میکنی هااا...مگه زندگی برای ادمایی مثل تو اینجوری نیست....تو فقط در حد یه ندیمه ای ...پس فکرای دیگه ای به ذهنت نرسه ....یه کلفت همیشه کلفته ...توقع نداشته باش خانم این عمارت بشیی...
مگه من...چه کار کردم غیر از اینکه بزور زندگی کنم ...چرا هر کی میرسه من و تحقیر میکنه ...چیه این زندگی هنوز برام جذابه که ازش دل نمی کنم ...مگه کسیم به فکر من هست ..اصلا کسی من و درک میکنه ....میدونن چطور با زندگیه یه دختر بازی میکنن ...چطور اون و با حرفاشون نابود میکنن ....
خانم چان:تو....وایسا
خدمتکار:ب..بله خانم
خانم چان:اون دستمال بده من ..
خدمتکار:بفرمایین
دستمال و از دست خدمتکار گرفت و پرت کرد جلوم ...
خانم چان:تا شب سالن برق بزنه ....
و بعد صدای قدم هاش که ازم دور میشد و شنیدم ...با سر استینم اشکم و پاک کردم و دستم و سمت دستمال بردم ...پام خیلی درد میکرد اما با هزارتا دنگ و فنگ پاشدم و از گوشه ترین جای سالن شروع کردم دستمال کشیدن ...فکر کردن !....
وقتی یه بچه ۷ ساله بودم مامانم مرد ...رفت و من و بابام و گذاشت تو این دنیای مسخره ...دنیای که هر کدوم از ادماش به فکر خودخواهی خودشونن...تنهایی با بابام زندگی میکردم نمیگم بدون مامان زندگی خوبی داشتم ...ن ..ولی حداقل بابام و داشتم...اون من و خیلی دوست داشت ...خیلی کارا برام کرد خیلی بفکرم بود ...که یوقت بدون مامان اذیت یا ناراحت نشم ...دو ماه بعد از مرگ مامان ما از سئول اومدیم بوسان ...دلیلشو نمی دونستم ..اما انگار برای بابام خیلی مهم بود ...انقدی مهم بود که تمام زندگیمون داخل سئول و ول کردیم و اومدیم توی این شهری که اگع نمی اومدیم شاید الان من اینجا نبودم ....یه اتاق کوچیک اجاره کرده بودیم ....پدرم همه پولی که داشت و صرف کاری کرد ،انگار که تو اون شهر به این بزرگی دنبال کسی میگرده ..ولی هر چی میگشت ...مثل اینکه داشت درجا میزد...تا جایی که ناامید شد و دست کشید ...انقد شکسته شده بود که ...بعضی شبا مست میومد خونه و تنها کاری که میتونستم بکنم تماشای این بدبختی ها بود و کاری از دستم بر نمی اومد ....یه هفته ای گذشته بود یه روز بابام اومد خونه ....نه مست بود نه ناراحت ...حتی خوشحالم نبود ...خنثی بود ...وقتی اومد غذا دستش بود ...اومد سمتم و سرم و بوس کرد و دستم و گرفت و برد داخل ...بعد از اینکه غذا رو خوردیم ...بابام انگار میخواست چیزی بگه ولی نمی تونست ...اما اخر لب باز کرد و شروع به گفتن کرد ...
۲۰۳.۸k
۲۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.