سیلام
تلافی
(ارسلان)
دیانا رفت لب دریا با خودم گفتم سرده برم از بالا یک پتو براش بیارم که سرما نخوره
رفتم بالا و پتوی برداشتم و خواستم برم که نیکا گفت(نیکا)کجا میری ارسلان
(من)دیانا رفته لب دریا برم پیشش
(نیکا)اهان پس وایسا قهوه حاضر شه ببر با خودت
باشی زیر لب گفتم و روی مبل نشستم تا قهوه حاضر شه
بعد چند دقیقه نیکا با دوتا ماک قهوه اومد سمتم و اونا رو داد دستم منم بلند شدم و به سمت در رفتم تا برم پیش دیانا
وقتی رفتم بیرون هرچی گشتم دیانا رو پیدا نکردم خیلی نگران بودم که نکنه اتفاقی افتاده باشه پتو ماک ها رو ول کردم و سم یک سنگ که شال دیانا روش بود دویدم وقتی شال دیانا رو از رو تخته سنگ برداشتم نوشته روی سنگ توجهم رو جلب کرد روش نوشته بود (دیانا مال من میشه ن تو)احساس کردم کل دنیا رو سرم خراب شد برای بار دوم نوشته رو خوندم و داد زدم و گفتم که نمیزارم همچین اتفاقی بیفته نمیزارم
با دو رفتم سمت ویلا و برای بچه ها توضیه دادم که چه اتفاقی افتاده و سعی کردیم که راهی برای نجات دیانا پیدا کنم.
پارت_۴۳
براتون رمان آوردم
این رمان تموم شه یک رمان داریم
اوممممم نگم براتون یک چیزای تو سرم میگذره که نگو
اصلان شبیه این رمان نیست
یک داستان جالب داره
که مطمئنم توجهتون رو جلب میکنه
پس دعا کنید این یکی رو بتونم خوب تموم کنم
دوستون دارم
شبتون به قشنگی اردیا 💜🤍
بای 👋
(ارسلان)
دیانا رفت لب دریا با خودم گفتم سرده برم از بالا یک پتو براش بیارم که سرما نخوره
رفتم بالا و پتوی برداشتم و خواستم برم که نیکا گفت(نیکا)کجا میری ارسلان
(من)دیانا رفته لب دریا برم پیشش
(نیکا)اهان پس وایسا قهوه حاضر شه ببر با خودت
باشی زیر لب گفتم و روی مبل نشستم تا قهوه حاضر شه
بعد چند دقیقه نیکا با دوتا ماک قهوه اومد سمتم و اونا رو داد دستم منم بلند شدم و به سمت در رفتم تا برم پیش دیانا
وقتی رفتم بیرون هرچی گشتم دیانا رو پیدا نکردم خیلی نگران بودم که نکنه اتفاقی افتاده باشه پتو ماک ها رو ول کردم و سم یک سنگ که شال دیانا روش بود دویدم وقتی شال دیانا رو از رو تخته سنگ برداشتم نوشته روی سنگ توجهم رو جلب کرد روش نوشته بود (دیانا مال من میشه ن تو)احساس کردم کل دنیا رو سرم خراب شد برای بار دوم نوشته رو خوندم و داد زدم و گفتم که نمیزارم همچین اتفاقی بیفته نمیزارم
با دو رفتم سمت ویلا و برای بچه ها توضیه دادم که چه اتفاقی افتاده و سعی کردیم که راهی برای نجات دیانا پیدا کنم.
پارت_۴۳
براتون رمان آوردم
این رمان تموم شه یک رمان داریم
اوممممم نگم براتون یک چیزای تو سرم میگذره که نگو
اصلان شبیه این رمان نیست
یک داستان جالب داره
که مطمئنم توجهتون رو جلب میکنه
پس دعا کنید این یکی رو بتونم خوب تموم کنم
دوستون دارم
شبتون به قشنگی اردیا 💜🤍
بای 👋
۶.۶k
۱۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.