رمان ارباب من پارت: ۹
همینطور که اشک میریختم به دخترای کنارم نگاه کردم.
همه یا گریه میکردن یا بی صدا اشک میریختن یا بغض داشتن!
یعنی اینا هم مثل من بازیچه ی دست یه عوضی شده بودن؟
چطور میتونن با احساس یه انسان اینجوری بازی کنن آخه؟
اون مَرد پیر و زشتی که پشت میز نشسته بود دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ خب خوشگلا همه به من گوش کنید
نگاه هممون به سمتشون کشیده شد که وقتی دید همه در سکوت منتظریم، گفت:
_ از بین شماها هرکس که باکره باشه به دُبی فرستاده میشه و در آخر به شیخ های عرب فروخته میشه
این رو که گفت صدای گریه ی چندنفری بلند شد که محکم روی میز زد و گفت:
_ خفه شید! حرفم تموم نشده
و دوباره یکم صبرکرد تا ساکت بشیم و ادامه داد:
_ و هرکس که باکره نباشه دوتا سرنوشت پیدا میکنه!
با لبخند به مَردهای دور و برش اشاره کرد و گفت:
_ یا مشغول سرویس دهی به کارکنامون میشه، بالاخره اینا هم دل دارن دیگه
و بالافاصله بعد از این حرفش بلند زد زیر خنده و گفت:
_ یا اعضای بدنش به فروش میره و پوستشم تو همین خونه چال میشه
اشکام بیشتر همه سرازیر شد و بی صدا شروع به گریه کردن، کردم.
چی فکر میکردم و چی به سرم اومد!
فکر میکردم قراره یه زندگی قشنگ با اشکان بسازم و بعد برگردم پیش خونوادم و اونا هم قبولم کنن و تا آخر عمر خوشبخت باشم!
اما الان دارم توسط یه باند قاچاق به دُبی فرستاده میشم و معلوم نیست چه بلایی قراره به سرم بیاد...
با دستم اشکام رو پاک کردم و پیش خودم زمزمه کردم:
_ من قبل اینکه به دست اون شیخهای وحشتناک عرب برسم، خودم رو میکُشم!
پیرمرد کریح بهمون اشاره کرد و گفت:
_ پاشید پاشید برید تا بیان تستتون کنن و دسته بندی هارو مشخص کنیم!
هیچکس از جاش تکون نخورد که اون چندتا مَرد به سمتمون اومد و به هرکس لگدی زدن تا از جاش بلند بشه.
وقتی همه از جامون بلند شدیم به سمت اتاق بزرگی بردنمون.
همه که وارد اتاق شدیم یکی از مَردا گفت:
_ عین آدم بتمرگید اینجا و صداتونم درنیاد
و بدون اینکه منتظر بمونه در رو قفل کرد و رفت...
همه یا گریه میکردن یا بی صدا اشک میریختن یا بغض داشتن!
یعنی اینا هم مثل من بازیچه ی دست یه عوضی شده بودن؟
چطور میتونن با احساس یه انسان اینجوری بازی کنن آخه؟
اون مَرد پیر و زشتی که پشت میز نشسته بود دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ خب خوشگلا همه به من گوش کنید
نگاه هممون به سمتشون کشیده شد که وقتی دید همه در سکوت منتظریم، گفت:
_ از بین شماها هرکس که باکره باشه به دُبی فرستاده میشه و در آخر به شیخ های عرب فروخته میشه
این رو که گفت صدای گریه ی چندنفری بلند شد که محکم روی میز زد و گفت:
_ خفه شید! حرفم تموم نشده
و دوباره یکم صبرکرد تا ساکت بشیم و ادامه داد:
_ و هرکس که باکره نباشه دوتا سرنوشت پیدا میکنه!
با لبخند به مَردهای دور و برش اشاره کرد و گفت:
_ یا مشغول سرویس دهی به کارکنامون میشه، بالاخره اینا هم دل دارن دیگه
و بالافاصله بعد از این حرفش بلند زد زیر خنده و گفت:
_ یا اعضای بدنش به فروش میره و پوستشم تو همین خونه چال میشه
اشکام بیشتر همه سرازیر شد و بی صدا شروع به گریه کردن، کردم.
چی فکر میکردم و چی به سرم اومد!
فکر میکردم قراره یه زندگی قشنگ با اشکان بسازم و بعد برگردم پیش خونوادم و اونا هم قبولم کنن و تا آخر عمر خوشبخت باشم!
اما الان دارم توسط یه باند قاچاق به دُبی فرستاده میشم و معلوم نیست چه بلایی قراره به سرم بیاد...
با دستم اشکام رو پاک کردم و پیش خودم زمزمه کردم:
_ من قبل اینکه به دست اون شیخهای وحشتناک عرب برسم، خودم رو میکُشم!
پیرمرد کریح بهمون اشاره کرد و گفت:
_ پاشید پاشید برید تا بیان تستتون کنن و دسته بندی هارو مشخص کنیم!
هیچکس از جاش تکون نخورد که اون چندتا مَرد به سمتمون اومد و به هرکس لگدی زدن تا از جاش بلند بشه.
وقتی همه از جامون بلند شدیم به سمت اتاق بزرگی بردنمون.
همه که وارد اتاق شدیم یکی از مَردا گفت:
_ عین آدم بتمرگید اینجا و صداتونم درنیاد
و بدون اینکه منتظر بمونه در رو قفل کرد و رفت...
۷.۲k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.