رمان ازدواج اجباری پارت 28
ویو ات
تو خونه خانوادم بودم چون دیگ سه رزو بچم به دنیا میاد خوشحال بودم از منو مامانم و یونا و دختر یونا تو حال نشست بودیم که شکمم درد گرفت از درد عجیبی بود اب از پایین تم در اومد
یونا_ وایی ات داره زاییمن میکنهه
مامان ا _ خدایی من باید چکارکنیم
یونا_ الان به جیمین میگم ماشین بیارهه
ات_ دردممم داشت زیاد میشد فقط داد میزدم بعدش جیمین اومد منو برد ماشین بردم بیمارستان ماامانم و یونا باهامون اومدن رسیدم از چندنفری اومدن منو پیاد کردن بردن تو اتاق زاییمان به هیچی فکر نمیکردم انقدر که درد داشتم فقط داد میزدم که صدای بچه کوچولی گریه هاش در اومدن قلبم فقط داشت توت توت میزد خوشحال بودن از خوشحالی گریه کردم
دکتر_ بچتونه
ات_ بچه رو بغلم داد اون داشت گریه میکرد منم با خوشحالی و گریه بهش نگاه میکردم
بعد زایمان منم برن تو یک اتاق
تو خونه خانوادم بودم چون دیگ سه رزو بچم به دنیا میاد خوشحال بودم از منو مامانم و یونا و دختر یونا تو حال نشست بودیم که شکمم درد گرفت از درد عجیبی بود اب از پایین تم در اومد
یونا_ وایی ات داره زاییمن میکنهه
مامان ا _ خدایی من باید چکارکنیم
یونا_ الان به جیمین میگم ماشین بیارهه
ات_ دردممم داشت زیاد میشد فقط داد میزدم بعدش جیمین اومد منو برد ماشین بردم بیمارستان ماامانم و یونا باهامون اومدن رسیدم از چندنفری اومدن منو پیاد کردن بردن تو اتاق زاییمان به هیچی فکر نمیکردم انقدر که درد داشتم فقط داد میزدم که صدای بچه کوچولی گریه هاش در اومدن قلبم فقط داشت توت توت میزد خوشحال بودن از خوشحالی گریه کردم
دکتر_ بچتونه
ات_ بچه رو بغلم داد اون داشت گریه میکرد منم با خوشحالی و گریه بهش نگاه میکردم
بعد زایمان منم برن تو یک اتاق
۴.۲k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.