fake taehyung
fake taehyung
part*18
لحظه خیلی سختی بود و انگار دوتامونم تو اون لحظه قفل شده بودیم
دید تهیونگ
صدای ضربان های لحظه ای قلبم داشت دیوونه ام میکرد و گیج شده بودم
ماشین در حال برگشتن به خونه بودم
اگه ا/ت از دستم ناراحت شده باشه چی لعنت به من که آخرین لحظه های امروز رو با سردی برخورد کردم
دید ا/ت
با پدرم وارد یه خونه نسبتا قشنگ شدیم، همه چی آماده بود از موقع فرودگاه با پدرم صحبت نکرده بودم چون هنوزم نمیتونستم فراموش کنم که باهام چیکار کرده
پدرم منو فروخته بود و انگار نه انگار که چیزی شده برگشته بود دنبالم
به یکی از اتاق ها رفتم و اونقدر خسته و کلافه بودم که روی تخت دراز کشیدم و همونجوری به سقف اتاق نگاه میکردم
اه بلندی کشیدم و هوفففف! لعنتی من چیکار کنم چرا تو این حالممم
صدایی از سالن اومد و انگار پدر بود و ناهار آماده بود
رفتم سر میز نشستم و ناهار پیتزا بود
پ: اربابت باهات خوب برخورد میکرد زیادی که کتکت نمیزد
با شنیدن حرف طعنه دارش انگار رو سرم یه سطل آب سرد ریختن
ا/ت: چی
پ: قشنگ براش خدمت کردی انگاری ازت راضی بوده که پول رو نخواست
ا/ت: پدر تو چرا داری حرف میزنی اصلا میدونی چه بلایی سر من اوردی
پ: چیکار کردم فقط چند روز فرستادمت خونه قشنگ که چشم و گوشت باز شه
ا/ت: وای تو این بود پدریتت
با شنیدن این حرف سرشو بلند کرد و صاف تو چشمام نگاه کرد:
پ: هاا همینه که هست.من خیلیم خوشبختم تو هم اگه راضی نیستی در بازه به سلامت
انگار رسما بیرونم کرد مثل همیشه هیچ احساسی تو چشماش نمیدیم و برعکس ظالم تر هم شده بود
تنها کاری که باید میکردم این بود که از اونجا برم و ترکش کنم
تند پا شدم و سمت در رفتم و کفشامو پوشیدم و درو باز کردم که برم
زود درو بستم و از خونه زدم بیرون:
فاااااک به این زندگی
نمیدونستم کجا برم و چیکار کنم و فقط کمی پول تو جیبم بود و فقط پول تاکسی بود
کمی فکر کردم و تنها راهش همین بود اینکه
دید تهیونگ
حدود یک روز میگذشت و تو عمارت مات مونده بودم و روی کاناپه دراز کشیده بودم که یهو خواستم گیتار بزنم چون واقعا حالم خوب نبود
سمت اتاق موسیقی رفتم و یادم افتاد آخرین باری که به اینجا رفتم همراه با ا/ت بود
شروع به زدن گیتار کردم و اروم مینواختم که یهو خدمتکار اومد
خدمتکار: ببخشید قربان کسی اومده و جلوی در میخواد شمارو ببینه
تهیونگ: کیه جونگکوک بگو بیاد همینجا
خدمتکار: نه قربان شخص دیگه ای هست اگه مایل هستید
گیتار رو زمین گذاشتم و از پله ها پایین رفتم و رفتم جلوی در که در رو وا کردم
باورم نمیشد این یه خوابه
از شک نمیدونستم چی بگم و زبونم قفلی شده بود که یهو ا/ت زبون وا کرد:
ا/ت: چیزه مهمون قبول میکنین آقای تمشک
#تهیونگ
#فیک
#سناریو
part*18
لحظه خیلی سختی بود و انگار دوتامونم تو اون لحظه قفل شده بودیم
دید تهیونگ
صدای ضربان های لحظه ای قلبم داشت دیوونه ام میکرد و گیج شده بودم
ماشین در حال برگشتن به خونه بودم
اگه ا/ت از دستم ناراحت شده باشه چی لعنت به من که آخرین لحظه های امروز رو با سردی برخورد کردم
دید ا/ت
با پدرم وارد یه خونه نسبتا قشنگ شدیم، همه چی آماده بود از موقع فرودگاه با پدرم صحبت نکرده بودم چون هنوزم نمیتونستم فراموش کنم که باهام چیکار کرده
پدرم منو فروخته بود و انگار نه انگار که چیزی شده برگشته بود دنبالم
به یکی از اتاق ها رفتم و اونقدر خسته و کلافه بودم که روی تخت دراز کشیدم و همونجوری به سقف اتاق نگاه میکردم
اه بلندی کشیدم و هوفففف! لعنتی من چیکار کنم چرا تو این حالممم
صدایی از سالن اومد و انگار پدر بود و ناهار آماده بود
رفتم سر میز نشستم و ناهار پیتزا بود
پ: اربابت باهات خوب برخورد میکرد زیادی که کتکت نمیزد
با شنیدن حرف طعنه دارش انگار رو سرم یه سطل آب سرد ریختن
ا/ت: چی
پ: قشنگ براش خدمت کردی انگاری ازت راضی بوده که پول رو نخواست
ا/ت: پدر تو چرا داری حرف میزنی اصلا میدونی چه بلایی سر من اوردی
پ: چیکار کردم فقط چند روز فرستادمت خونه قشنگ که چشم و گوشت باز شه
ا/ت: وای تو این بود پدریتت
با شنیدن این حرف سرشو بلند کرد و صاف تو چشمام نگاه کرد:
پ: هاا همینه که هست.من خیلیم خوشبختم تو هم اگه راضی نیستی در بازه به سلامت
انگار رسما بیرونم کرد مثل همیشه هیچ احساسی تو چشماش نمیدیم و برعکس ظالم تر هم شده بود
تنها کاری که باید میکردم این بود که از اونجا برم و ترکش کنم
تند پا شدم و سمت در رفتم و کفشامو پوشیدم و درو باز کردم که برم
زود درو بستم و از خونه زدم بیرون:
فاااااک به این زندگی
نمیدونستم کجا برم و چیکار کنم و فقط کمی پول تو جیبم بود و فقط پول تاکسی بود
کمی فکر کردم و تنها راهش همین بود اینکه
دید تهیونگ
حدود یک روز میگذشت و تو عمارت مات مونده بودم و روی کاناپه دراز کشیده بودم که یهو خواستم گیتار بزنم چون واقعا حالم خوب نبود
سمت اتاق موسیقی رفتم و یادم افتاد آخرین باری که به اینجا رفتم همراه با ا/ت بود
شروع به زدن گیتار کردم و اروم مینواختم که یهو خدمتکار اومد
خدمتکار: ببخشید قربان کسی اومده و جلوی در میخواد شمارو ببینه
تهیونگ: کیه جونگکوک بگو بیاد همینجا
خدمتکار: نه قربان شخص دیگه ای هست اگه مایل هستید
گیتار رو زمین گذاشتم و از پله ها پایین رفتم و رفتم جلوی در که در رو وا کردم
باورم نمیشد این یه خوابه
از شک نمیدونستم چی بگم و زبونم قفلی شده بود که یهو ا/ت زبون وا کرد:
ا/ت: چیزه مهمون قبول میکنین آقای تمشک
#تهیونگ
#فیک
#سناریو
۱۴.۳k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.