پارت آخر
پارت آخر
بدون حرف میلاد بلند شد
ستین:میلاد
چند قدم ازم دور شد بلند شدم بهش نزدیک شدم دستشو گرفتم در حالی ک بغض کرده بود و چشاش پر از اشک شده بود
میلاد:باورم نمیشه بازیمون دادی حالم ازت بهم میخوره کاری کردی ازت متنفر شم (بغض)
دستشو از توی دستم کشید و رفت
ویوی سودا
ب ستین زنگ زدم ج نداد سمت خونه رفتیم منتظرش موندیم ک آخر شب اومد و بدون سر و صدا رفت توی اتاقش
سادیا:کل روزو دلشوره بگیر و نگران خانم باش آخرشم اینطور بدون سلام بره توی اتاقش
سادیا داشت میرفت توی اتاق ستین ک حس کردم ی اتفاقی افتاده و جلوشو گرفتم
ویوی میلاد
حالم خیلی بد بود و ب نازی زنگ زدم
نازی:سلام چی شده ؟!
میلاد:بیخیال اون قضیع شو باشه؟!
نازی:چرا؟!
میلاد:گفتم بیخیال شو خدم حلش کردم ببخشید آبجی
گوشیو قطع کردم و سمت خونه رفتم
(کامبک ب فردا)
صب زود آماده شدم و رفتم دانشگاه
میلاد:ی انتقالی میخام ب کرج لطفا
مدیر:ولی الان خیلی از دانشگاها شروع شده
میلاد:گفتم لطفا اینجا نمتونم درس بخونم
مدیر:باش
چند ساعت طول کشید برگه انتقالی رو گرفتم از دفتر زدم بیرون ک با مهرداد رو ب رو شدم
مهرداد:این چیه؟!
برگه رو از دستم گرفتم
میلاد:حرفی نزن امضا شده امروز عصر سمت دانشگاه کرج حرکت میکنم با مامان و بابا هم حرف زدم مشکلی ندارن بعد تموم شدنش برمیگردم
برگه رو از دستش گرفتم و رفتم سمت حیاط دانشگاه
رهام:عه میلاد خوبی ؟
امیر:داداش کجایی تو فکری ؟!
میلاد:بچ ها ببخشید یهویی شد ولی انتقالی گرفتم اینجا نمیتونم با وجود خیلیا ب درسم ادامه بدم خداحافظ
بدون حرف بغلشون گرفتم و خداحافظی کردم و برگشتم خونه وسایلامو جمع کردم و عصر سمت کرج رفتم ب محض رسیدن ب کرج سمت خابگاه رفتم
ویوی ستین
خبر انتقالیشو شنیدم و بهش حق دادم چند باری خاستم بهش زنگ بزنم و پیام بدم بلکه منصرفش کنم ولی تصمیمشو گرفته بود توی نبودش جای خالیش خیلی حس میشد و بچ ها دلتنگش میشدن ن زنگی ن پیامی هیچی نمیداد ن ب من ن ب دوستاش قشنگ دل کنده بود از همه ولی روزای ک میرفتم کافه دانشگاه با اینک میدونستم رفته بین بچ ها با چشمم هزاران بار دنبالش میگشتم بعد اینک فهمیدن قضیه حافظه ام الکی بوده ی دید جدیدی بهم داشتن و اعتماد ک اصلا حرفشو نزن حتی دخترا
ویوی مهرداد
اون روز میلاد رفت بدون خداحافظی از من و ستین ی جورایی از من و ستین دلگیر بود شدید از همه خداحافظی کرد جز ما وقتی چشمم ب ستین میوفتاد یاد این میوفتادم ک حق داشت خداحافظی نکرد ما ینی ستین و من خیلی بهش بدی کردیم و شکستیمش
...............................(پایان).............................
بدون حرف میلاد بلند شد
ستین:میلاد
چند قدم ازم دور شد بلند شدم بهش نزدیک شدم دستشو گرفتم در حالی ک بغض کرده بود و چشاش پر از اشک شده بود
میلاد:باورم نمیشه بازیمون دادی حالم ازت بهم میخوره کاری کردی ازت متنفر شم (بغض)
دستشو از توی دستم کشید و رفت
ویوی سودا
ب ستین زنگ زدم ج نداد سمت خونه رفتیم منتظرش موندیم ک آخر شب اومد و بدون سر و صدا رفت توی اتاقش
سادیا:کل روزو دلشوره بگیر و نگران خانم باش آخرشم اینطور بدون سلام بره توی اتاقش
سادیا داشت میرفت توی اتاق ستین ک حس کردم ی اتفاقی افتاده و جلوشو گرفتم
ویوی میلاد
حالم خیلی بد بود و ب نازی زنگ زدم
نازی:سلام چی شده ؟!
میلاد:بیخیال اون قضیع شو باشه؟!
نازی:چرا؟!
میلاد:گفتم بیخیال شو خدم حلش کردم ببخشید آبجی
گوشیو قطع کردم و سمت خونه رفتم
(کامبک ب فردا)
صب زود آماده شدم و رفتم دانشگاه
میلاد:ی انتقالی میخام ب کرج لطفا
مدیر:ولی الان خیلی از دانشگاها شروع شده
میلاد:گفتم لطفا اینجا نمتونم درس بخونم
مدیر:باش
چند ساعت طول کشید برگه انتقالی رو گرفتم از دفتر زدم بیرون ک با مهرداد رو ب رو شدم
مهرداد:این چیه؟!
برگه رو از دستم گرفتم
میلاد:حرفی نزن امضا شده امروز عصر سمت دانشگاه کرج حرکت میکنم با مامان و بابا هم حرف زدم مشکلی ندارن بعد تموم شدنش برمیگردم
برگه رو از دستش گرفتم و رفتم سمت حیاط دانشگاه
رهام:عه میلاد خوبی ؟
امیر:داداش کجایی تو فکری ؟!
میلاد:بچ ها ببخشید یهویی شد ولی انتقالی گرفتم اینجا نمیتونم با وجود خیلیا ب درسم ادامه بدم خداحافظ
بدون حرف بغلشون گرفتم و خداحافظی کردم و برگشتم خونه وسایلامو جمع کردم و عصر سمت کرج رفتم ب محض رسیدن ب کرج سمت خابگاه رفتم
ویوی ستین
خبر انتقالیشو شنیدم و بهش حق دادم چند باری خاستم بهش زنگ بزنم و پیام بدم بلکه منصرفش کنم ولی تصمیمشو گرفته بود توی نبودش جای خالیش خیلی حس میشد و بچ ها دلتنگش میشدن ن زنگی ن پیامی هیچی نمیداد ن ب من ن ب دوستاش قشنگ دل کنده بود از همه ولی روزای ک میرفتم کافه دانشگاه با اینک میدونستم رفته بین بچ ها با چشمم هزاران بار دنبالش میگشتم بعد اینک فهمیدن قضیه حافظه ام الکی بوده ی دید جدیدی بهم داشتن و اعتماد ک اصلا حرفشو نزن حتی دخترا
ویوی مهرداد
اون روز میلاد رفت بدون خداحافظی از من و ستین ی جورایی از من و ستین دلگیر بود شدید از همه خداحافظی کرد جز ما وقتی چشمم ب ستین میوفتاد یاد این میوفتادم ک حق داشت خداحافظی نکرد ما ینی ستین و من خیلی بهش بدی کردیم و شکستیمش
...............................(پایان).............................
۱.۵k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.