پارت 21
پارت 21
:بعد از فوت عزیزترین کس اون پسر، تنها تکیه گاهش قطعا پدرش بود... ولی پدرش به جای اینکه پسرش رو اروم کنه و یه تکیه گاه بشه براش، یه دره شد که پسرش رو پرت کرد توی تاریکی... پسری که فقط 18 سال داشت رو از خونه بیرون کرد و دیگه هم سراغشو نگرفت... این پسر حس نفرت تو قلبش ریشه زد... نفرتی که سالهاست جوونش سالم و سبز مونده و قرار نیست از بین بره... انتقامی در کار نیست... چون اون پسر اونقدر بی معرفت نشده که از پدر خودش انتقام بگیره... ولی حس نفرت چرا! هیچوقت از بین نمیره... اون پسر تو تاریکی غرق شده بود... جوری که هیچکس نتونست نجاتش بده... افکارش سیاه بود... قلبش از سنگ شده بود... با کلمه ی لبخند غریبه بود... شادی جایی تو زندگیش نداشت... عصبانیت، عضو خانوادش بود... غم، اعضای بدنش بود... تا اینکه یه روز با یه پسر اشنا شد.. یه پسر که مثل نور امید وسط اینهمه تاریکی و ناامیدی بود... فرشته ی مهربونی که اروم اروم با بالهاش تمام غبار های تاریکی قلب اون پسر رو پاک کرد... خنده رو مهمون لباش کرد، با غم جنگید تا نزدیک اون پسر نشه... توجه و مهربونیش رو هدیه ی اون پسر کرد... و قلب اون پسر با قلب اون پیوند بست... روز به روز عاشقش شد... بومگیو، این داستان من و تو بود... بقیه شو خودت میدونی... همچی رو.. مو به مو... فقط خواستم بهت بگم، تا عمر دارم عاشقتم.. ازت مراقبت میکنم و نمیزارم اینبار تاریکی سراغ تو بیاد... تو، ماه شب سیاه منی... و محکم بغلم کرد... نمیدونستم چی بگم... ولی اشکام دوباره بی اجازه جاری شدن... یونجون:دیگه نبینم کوچولوم گریه کنه ها! خنده ی کوچکی کردم :چشم بابا بزرگ... یونجون :بابا بزرگ؟ بومگیو :اره... بابا بزرگ.. و محکم بغلش کردم... :دوست دارم، قلب سنگی من!
پایان 🐈⬛⭐
( قشنگام، از زندگی بومگیو شرحی ندادم... چون اونوقت داستان خیلی غمگین میشد.. به حد کافی زندگی یونجون بد بوده، ولی خب شما فرض کنین زندگی بومگیو صد برابر بدتر و وحشتناک تر بوده... زندگی بومگیو مبهم بمونه:))
:بعد از فوت عزیزترین کس اون پسر، تنها تکیه گاهش قطعا پدرش بود... ولی پدرش به جای اینکه پسرش رو اروم کنه و یه تکیه گاه بشه براش، یه دره شد که پسرش رو پرت کرد توی تاریکی... پسری که فقط 18 سال داشت رو از خونه بیرون کرد و دیگه هم سراغشو نگرفت... این پسر حس نفرت تو قلبش ریشه زد... نفرتی که سالهاست جوونش سالم و سبز مونده و قرار نیست از بین بره... انتقامی در کار نیست... چون اون پسر اونقدر بی معرفت نشده که از پدر خودش انتقام بگیره... ولی حس نفرت چرا! هیچوقت از بین نمیره... اون پسر تو تاریکی غرق شده بود... جوری که هیچکس نتونست نجاتش بده... افکارش سیاه بود... قلبش از سنگ شده بود... با کلمه ی لبخند غریبه بود... شادی جایی تو زندگیش نداشت... عصبانیت، عضو خانوادش بود... غم، اعضای بدنش بود... تا اینکه یه روز با یه پسر اشنا شد.. یه پسر که مثل نور امید وسط اینهمه تاریکی و ناامیدی بود... فرشته ی مهربونی که اروم اروم با بالهاش تمام غبار های تاریکی قلب اون پسر رو پاک کرد... خنده رو مهمون لباش کرد، با غم جنگید تا نزدیک اون پسر نشه... توجه و مهربونیش رو هدیه ی اون پسر کرد... و قلب اون پسر با قلب اون پیوند بست... روز به روز عاشقش شد... بومگیو، این داستان من و تو بود... بقیه شو خودت میدونی... همچی رو.. مو به مو... فقط خواستم بهت بگم، تا عمر دارم عاشقتم.. ازت مراقبت میکنم و نمیزارم اینبار تاریکی سراغ تو بیاد... تو، ماه شب سیاه منی... و محکم بغلم کرد... نمیدونستم چی بگم... ولی اشکام دوباره بی اجازه جاری شدن... یونجون:دیگه نبینم کوچولوم گریه کنه ها! خنده ی کوچکی کردم :چشم بابا بزرگ... یونجون :بابا بزرگ؟ بومگیو :اره... بابا بزرگ.. و محکم بغلش کردم... :دوست دارم، قلب سنگی من!
پایان 🐈⬛⭐
( قشنگام، از زندگی بومگیو شرحی ندادم... چون اونوقت داستان خیلی غمگین میشد.. به حد کافی زندگی یونجون بد بوده، ولی خب شما فرض کنین زندگی بومگیو صد برابر بدتر و وحشتناک تر بوده... زندگی بومگیو مبهم بمونه:))
۳۷۸
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.