وقتی کارمند قصر پدرش بودی )جیمین(
*اقای پارک تشریف اوردن.....
تمام جمعیت از هم باز شد و اقای پارک رد شد و رفت روی صندلیش نشست....
درسته...پدر جیمین....
من آنا هستم و ۱۶ سالمه و در امور مالی قصر کار میکنم....
=خیلی خب...همینطور که میدونید..پسر من ۱۸ سالشه و من قراره یه همسر براش انتخاب کنم....
یک مهمونی برگزار میکنم که همه دختران قصر میتونن تشریف بیارن و پسرم از بینشون اونیکه دوست داره رو انتخاب میکنه....
+خب هانا و لیا من نمیاماا...
÷٪میدونستی خیلی حرف میزنی؟
خودمون میبریمت.....
+برو باب...
٪خفه شو عزیزم...
همونطور که میدونیدامشب تولد ۱۹ سالگی جیمینه و من میخوام تو این شب اون دختر مورد علاقشو پیدا میکنه...
.......
+من میخوام اونو بپوشم پس...ولی
م...میشه من نیام؟
من ازش خوشم نمیاد!
میگن خیلی مغروره...
٪ببند عزیزم...
اون مشکیرو بپوش...
و چون میدونستم اون خیلی بهم میاد نمیخواستم بپوشمش که به چشم بیام!
+ن..ب..باشه..
÷افرین...
٪ولی آنا امشب نمیزارن دختر بمونی...(خنده)
÷اره همونطور که میدونی خیلی خوشگلی....
+کافیه دیگه....
من از این شانسا ندارم!
........
رسیدیم به مراسم شاهزاده پارک....
از هیچ چیزی کم نذاشته بودن توی اون تولد....
و دخترا با لباسای بلند و باز و ارایش های غلیظ....
احساس میکردم همه نگاها رومه...
اخه گردنم و یقم کلا باز بود....
چون قیافم قشنگ بود ارایش نکردم....
ولی مطمئنم امشب سالم از اینجا میرم بیرون....
*شاهزاده وارد میشوند....
چه..چه خوشگله!
اصلا فکر نمیکردم اینجوری باشه ولی خیلی سرده....
٪چیشد عزیزم هنگ کردی...
نخیر.....
+ازش خوشم نمیاد....
÷هه معلومه....
+ببین...
داشتیم بحث میکردیم و اصلا نفهمیدیم که شاهزاده اومده پایین و داره گشت میزنه تا دختر مورد علاقشو پیدا کنه......
_از من خوشت نمیاد؟(پوزخند)
+ن....
_ولی من ازت خوشم اومده!😏
+ن..
_بهتره با من بیای.....
و دستمو گرفت و دنبالش کشید و از پله ها رفتیم بالا تا رسیدیم به اتاقش و نشستیم رو تختش و در و قفل کرد ....
+در...
_خب بگو ببینم اسمت چیه....
+....
اومد طرفم و دستشو گذاشت زیر چونم.....
_اسمت؟
+آ...آنا..
_آنا...پارک آنا....قشنگ میشه....نظرت چیه؟
+من....نمیدونم...
دیدم بلند خندید و یدفعه عصبی شد.....
_اون گردن لعنتیت(عصبی)
من....
و دیگ نتونست حرف بزنه و چشماش داشت براق و مشکی تر میشد.....
_ب..برو...
و افتاد رو تخت....
+چی چیشده؟
_من خ...خون آشامم....
برو نمیخوام...... بهت آسیبی برسه....(نفس)
+لطفا هرکاری میخوای بکن....
وگرنه میمیری....
و کم کم بدنش شروع به لرزش کرد....
رفتم سمتش....
_طرفم نیا....
دندون های نیشش داشت از دهنش میزد بیرون....
+هر کاری میخوای با من بکن....
_بروو(اشک و عصبی)
+رفتم و دهنش و چسبوندم به گردنم...
و بدون مکث دندون های نیشش عین میخ داخل گردنم شد و شروع کرد به مکیدن گردنم ....
چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی حس نکردم.....
تمام جمعیت از هم باز شد و اقای پارک رد شد و رفت روی صندلیش نشست....
درسته...پدر جیمین....
من آنا هستم و ۱۶ سالمه و در امور مالی قصر کار میکنم....
=خیلی خب...همینطور که میدونید..پسر من ۱۸ سالشه و من قراره یه همسر براش انتخاب کنم....
یک مهمونی برگزار میکنم که همه دختران قصر میتونن تشریف بیارن و پسرم از بینشون اونیکه دوست داره رو انتخاب میکنه....
+خب هانا و لیا من نمیاماا...
÷٪میدونستی خیلی حرف میزنی؟
خودمون میبریمت.....
+برو باب...
٪خفه شو عزیزم...
همونطور که میدونیدامشب تولد ۱۹ سالگی جیمینه و من میخوام تو این شب اون دختر مورد علاقشو پیدا میکنه...
.......
+من میخوام اونو بپوشم پس...ولی
م...میشه من نیام؟
من ازش خوشم نمیاد!
میگن خیلی مغروره...
٪ببند عزیزم...
اون مشکیرو بپوش...
و چون میدونستم اون خیلی بهم میاد نمیخواستم بپوشمش که به چشم بیام!
+ن..ب..باشه..
÷افرین...
٪ولی آنا امشب نمیزارن دختر بمونی...(خنده)
÷اره همونطور که میدونی خیلی خوشگلی....
+کافیه دیگه....
من از این شانسا ندارم!
........
رسیدیم به مراسم شاهزاده پارک....
از هیچ چیزی کم نذاشته بودن توی اون تولد....
و دخترا با لباسای بلند و باز و ارایش های غلیظ....
احساس میکردم همه نگاها رومه...
اخه گردنم و یقم کلا باز بود....
چون قیافم قشنگ بود ارایش نکردم....
ولی مطمئنم امشب سالم از اینجا میرم بیرون....
*شاهزاده وارد میشوند....
چه..چه خوشگله!
اصلا فکر نمیکردم اینجوری باشه ولی خیلی سرده....
٪چیشد عزیزم هنگ کردی...
نخیر.....
+ازش خوشم نمیاد....
÷هه معلومه....
+ببین...
داشتیم بحث میکردیم و اصلا نفهمیدیم که شاهزاده اومده پایین و داره گشت میزنه تا دختر مورد علاقشو پیدا کنه......
_از من خوشت نمیاد؟(پوزخند)
+ن....
_ولی من ازت خوشم اومده!😏
+ن..
_بهتره با من بیای.....
و دستمو گرفت و دنبالش کشید و از پله ها رفتیم بالا تا رسیدیم به اتاقش و نشستیم رو تختش و در و قفل کرد ....
+در...
_خب بگو ببینم اسمت چیه....
+....
اومد طرفم و دستشو گذاشت زیر چونم.....
_اسمت؟
+آ...آنا..
_آنا...پارک آنا....قشنگ میشه....نظرت چیه؟
+من....نمیدونم...
دیدم بلند خندید و یدفعه عصبی شد.....
_اون گردن لعنتیت(عصبی)
من....
و دیگ نتونست حرف بزنه و چشماش داشت براق و مشکی تر میشد.....
_ب..برو...
و افتاد رو تخت....
+چی چیشده؟
_من خ...خون آشامم....
برو نمیخوام...... بهت آسیبی برسه....(نفس)
+لطفا هرکاری میخوای بکن....
وگرنه میمیری....
و کم کم بدنش شروع به لرزش کرد....
رفتم سمتش....
_طرفم نیا....
دندون های نیشش داشت از دهنش میزد بیرون....
+هر کاری میخوای با من بکن....
_بروو(اشک و عصبی)
+رفتم و دهنش و چسبوندم به گردنم...
و بدون مکث دندون های نیشش عین میخ داخل گردنم شد و شروع کرد به مکیدن گردنم ....
چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی حس نکردم.....
۲۷.۳k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.