رمان ارباب من پارت: ۱۴٠
با باز شدن در سالن فکر کردم که یکی از نگهباناست پس سریع از روی مبل پاشدم که بهراد وارد شد و با دیدن من گفت:
_ اینجایی؟
_ نه تو اتاقمم
نیشخندی زد و با لحن مسخره ای گفت:
_ چقد تو بامزه ای
_ منتظر نظر تو بودم!
به حرفم توجهی نکرد و کتش درآورد و روی مبل انداخت.
به سمت تلویزیون رفت و یه فلش بهش زد و بعد به سمتم برگشت و گفت:
_ کنترل کو؟
کنترل رو از کنارم برداشتم، به سمتش گرفتم و گفتم:
_ اینجاست
کنترل رو از دستم گرفت، روی مبل کناریم نشست و گفت:
_ گفتی حاضر نمیشی باهام ازدواج کنی نه؟
چشمام رو ریز کردم و با تعجب گفتم:
_ چیزی شده؟
_ آره
_ چی؟
_ الان میبینی!
سردرگم به اطراف نگاه کردم و گفتم:
_ چیو؟
با سر به تلویزیون اشاره کرد و چیزی نگفت و منم به همون سمت خیره شدم.
تلویزیون رو روشن کرد و بعد از اینکه وارد رسانه شد، یه فیلم رو باز کرد.
صحنه یه خیابون بود که ماشین ها داشتن کاملا عادی حرکت میکردن.
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم:
_ فیلم خیابون واسه من آوردی؟
_ صبرکن
_ یعنی چی؟
جوابم رو نداد و منم به تلویزیون خیره شدم که تو کسری از ثانیه تمام وجودم یخ بست.
نمیتونستم باور کنم که این چیزی که داشتم میدیدم درسته!
اشک تو چشمام جمع شد و با بغض و حرص به سمتش برگشتم و گفتم:
_ این کارا یعنی چی؟
_ ادامه اش رو نگاه کن
_ ادامه اش چیه مگه؟
_ چقدر حرف میزنی؟ نگاه کن دیگه!
دوباره نگاهم رو به سمت تلویزیون برگردوندم و به تصویری که داشت بابای عزیزم رو نشون میداد خیره شدم.
بابام میخواست از خیابون رد بشه و یه دوربین هم از این طرف داشت فیلمبرداری میکرد.
آروم شروع به حرکت کرد تا از خیابون رد بشه و مثل همیشه حواسش به دفتر توی دستش بود که یه ماشین با سرعت به سمتش شروع به حرکت کرد...
_ اینجایی؟
_ نه تو اتاقمم
نیشخندی زد و با لحن مسخره ای گفت:
_ چقد تو بامزه ای
_ منتظر نظر تو بودم!
به حرفم توجهی نکرد و کتش درآورد و روی مبل انداخت.
به سمت تلویزیون رفت و یه فلش بهش زد و بعد به سمتم برگشت و گفت:
_ کنترل کو؟
کنترل رو از کنارم برداشتم، به سمتش گرفتم و گفتم:
_ اینجاست
کنترل رو از دستم گرفت، روی مبل کناریم نشست و گفت:
_ گفتی حاضر نمیشی باهام ازدواج کنی نه؟
چشمام رو ریز کردم و با تعجب گفتم:
_ چیزی شده؟
_ آره
_ چی؟
_ الان میبینی!
سردرگم به اطراف نگاه کردم و گفتم:
_ چیو؟
با سر به تلویزیون اشاره کرد و چیزی نگفت و منم به همون سمت خیره شدم.
تلویزیون رو روشن کرد و بعد از اینکه وارد رسانه شد، یه فیلم رو باز کرد.
صحنه یه خیابون بود که ماشین ها داشتن کاملا عادی حرکت میکردن.
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم:
_ فیلم خیابون واسه من آوردی؟
_ صبرکن
_ یعنی چی؟
جوابم رو نداد و منم به تلویزیون خیره شدم که تو کسری از ثانیه تمام وجودم یخ بست.
نمیتونستم باور کنم که این چیزی که داشتم میدیدم درسته!
اشک تو چشمام جمع شد و با بغض و حرص به سمتش برگشتم و گفتم:
_ این کارا یعنی چی؟
_ ادامه اش رو نگاه کن
_ ادامه اش چیه مگه؟
_ چقدر حرف میزنی؟ نگاه کن دیگه!
دوباره نگاهم رو به سمت تلویزیون برگردوندم و به تصویری که داشت بابای عزیزم رو نشون میداد خیره شدم.
بابام میخواست از خیابون رد بشه و یه دوربین هم از این طرف داشت فیلمبرداری میکرد.
آروم شروع به حرکت کرد تا از خیابون رد بشه و مثل همیشه حواسش به دفتر توی دستش بود که یه ماشین با سرعت به سمتش شروع به حرکت کرد...
- ۲۲.۸k
- ۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط