پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part3
سلام پدر(از اونجایی که دامبلدور ماری رو به سرپرستی گرفته ماری رو مثل دخترش میدونه و ماریم اونو پدر صدا میزنه)
پرفسور دامبلدور: سلام دختر عزیزم، حالت چطوره؟
ماری: خوبم پدر مهربونم
پ. د: خداروشکر، برا امروز اماده شدی؟
ماری: بله چند دیقه دیگه کاملا حاضرم
پ. د: خب خوبه، دخترم از هیچی استرس نداشته باش همه چی قراره خوب پیش بره و اینو بدون تو تو هر گروهیم که بیوفتی بازم موفقی کلاه انتخاب صلاح هر کسی رو میدونه عزیزم
...
با این حرفش خیلی اروم شدم و تصمیم گرفتم که دیگه نگران هیچی نباشم و فقط به سالن بزرگ برم
رفتم جلو اینه موهای بلند مشکیمو که تا زبر کمرم بودنو شونه کردم چند بارم به خاطر کشیده شدنش اخی گفتم و بعد باز و بسته بستمو چشای خاکستری بادومی خوشگلمو نگا کردم و بعد چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم سالن بزرگ که همه جادو اموزا نشسته بودن رو میز خودشون، گوشه ای ایستادم
پرفسور مکگوناگال رفت تا بچه های سال اولی رو به سالن راهنمایی کنه منم منتظرشون بودم در باز شد و بچه ها یک به یک اومدن و منم داشتم به اونا نگا میکردم
چشمم به چند تا دختر خورد یکی با موهای مشکی چشم سبز و عسلی خداییش خیلی قشنگ بود(سوفیای داستان)
یکی باموهای بور کوتاه و چشمای ابی اینم قشنگ بود(ملیس داستان)
یکی با موی قهوه ای و چشمای سیاه(هرماینی)
علاوه بر اونا چشمم به یه پسر چشم ابی مو مشکی(هری)
و دوست کناریش که شبیه فرد و جورج بیزلی بود خورد شاید داداششون باشه(روند)
عا راستی یه خواهرم کنارش هس (جینی)
بعد چشمم به پسر مو بلوند چشم سبز بی اعصاب و دوستای کنارش که حدس زدم عضو اسلایترینی ها بشن( دراکو)
و بعد...
#part3
سلام پدر(از اونجایی که دامبلدور ماری رو به سرپرستی گرفته ماری رو مثل دخترش میدونه و ماریم اونو پدر صدا میزنه)
پرفسور دامبلدور: سلام دختر عزیزم، حالت چطوره؟
ماری: خوبم پدر مهربونم
پ. د: خداروشکر، برا امروز اماده شدی؟
ماری: بله چند دیقه دیگه کاملا حاضرم
پ. د: خب خوبه، دخترم از هیچی استرس نداشته باش همه چی قراره خوب پیش بره و اینو بدون تو تو هر گروهیم که بیوفتی بازم موفقی کلاه انتخاب صلاح هر کسی رو میدونه عزیزم
...
با این حرفش خیلی اروم شدم و تصمیم گرفتم که دیگه نگران هیچی نباشم و فقط به سالن بزرگ برم
رفتم جلو اینه موهای بلند مشکیمو که تا زبر کمرم بودنو شونه کردم چند بارم به خاطر کشیده شدنش اخی گفتم و بعد باز و بسته بستمو چشای خاکستری بادومی خوشگلمو نگا کردم و بعد چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم سالن بزرگ که همه جادو اموزا نشسته بودن رو میز خودشون، گوشه ای ایستادم
پرفسور مکگوناگال رفت تا بچه های سال اولی رو به سالن راهنمایی کنه منم منتظرشون بودم در باز شد و بچه ها یک به یک اومدن و منم داشتم به اونا نگا میکردم
چشمم به چند تا دختر خورد یکی با موهای مشکی چشم سبز و عسلی خداییش خیلی قشنگ بود(سوفیای داستان)
یکی باموهای بور کوتاه و چشمای ابی اینم قشنگ بود(ملیس داستان)
یکی با موی قهوه ای و چشمای سیاه(هرماینی)
علاوه بر اونا چشمم به یه پسر چشم ابی مو مشکی(هری)
و دوست کناریش که شبیه فرد و جورج بیزلی بود خورد شاید داداششون باشه(روند)
عا راستی یه خواهرم کنارش هس (جینی)
بعد چشمم به پسر مو بلوند چشم سبز بی اعصاب و دوستای کنارش که حدس زدم عضو اسلایترینی ها بشن( دراکو)
و بعد...
۲.۵k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.