کینه
#کینه
#قسمت هشتم
تارا جنگجوی بزرگی بود شاید اندازه هزار مرد زور داشت و تاتائیس اون رو از کودکی می شناخت. اون نرگس و غزل رو در یک گروه که از ده دختر تشکیل می شد گذاشت. فرمانده اون گروه دختری به نام مهسا بود ، دختری به شدت مغرور و خودخواه ، و مطمئنا نرگس نمی تونست وجود مهسا رو تحمل کنه، برای همین از اولین برخورد به چشمای هم خیره شده بودند ، و همدیگه رو به چشم رقیب می دیدند. مهسا به نرگس گفت: خب بسه از نگاهت خوشم نمیاد اسمت چیه؟
ـ اسمم نرگس هست مجبور نیستی بهم نگاه کنی
ـ من رییس گروه م پس برای من شاخ نشو چون سخت تنبیه میشی
ـ مثلا چه گوهی میخوای بخوری؟
ـ زبونت هم که درازه نترس خودم بهت گوه خورردن رو یاد میدم عجله نکن فعلا زوده با تویه تازه وارد کل کل کنم، تو و دوستت لباسایی که بهتون داده میشه رو بپوشید امشب رو آزادید ولی از فردا باید تمرین نظامی ببینین اونجا معلوم میشه چه گوهی هستی
نرگس که عصبی شده میخواست به طرف مهسا بره و با دو دستش خفش کنه، اما تارا که از دور بحث این دو رو دیده بود به طرف اونا اومد و ازشون خواست دعوا رو تموم کنند.
ساناز که از خونه ی پیرمرده فرار کرده بود تویه جنگل تاریک راهش رو گم کرده بود نمی دونست چکار کنه و کجا بره یه گرگ سیاه رو به روی خودش دید خواست پا به فرار بزاره که گرگ گفت: نترس من کاریت ندارم خودمم یه روزی آدم بودم
- تو حرف میزنی
ـ آره برای تو عجیبه ولی برای کسایی که من رو میشناسند نه
ـ الان میخای با من چکار کنی
- کاریت ندارم اگه بخوای بهت راه بازگشت به دنیای خودت رو نشونت میدم
-چجوری؟
- چون خودمم از اونجا اومدم ولی اسیر تاتائیس شدم اون من رو به شکل گرگ در آورد اون از مرد ها متنفره؟
ـ چرا متنفره؟
ـ داستانش طولانیه اما برات میگم. داستان از اونجا شروع شد که زن و مردی تنها و بدون فرزند بودند و از خدا طلب فرزندی کرده بودند ولی خبری از بچه نبود . مادر که از خدا نا امید شده بود دست به یک کار شیطانی زد اون شیطان رو فراخوند تا براش یک بچه بدنیا بیاره و .....
@kineh2018
#قسمت هشتم
تارا جنگجوی بزرگی بود شاید اندازه هزار مرد زور داشت و تاتائیس اون رو از کودکی می شناخت. اون نرگس و غزل رو در یک گروه که از ده دختر تشکیل می شد گذاشت. فرمانده اون گروه دختری به نام مهسا بود ، دختری به شدت مغرور و خودخواه ، و مطمئنا نرگس نمی تونست وجود مهسا رو تحمل کنه، برای همین از اولین برخورد به چشمای هم خیره شده بودند ، و همدیگه رو به چشم رقیب می دیدند. مهسا به نرگس گفت: خب بسه از نگاهت خوشم نمیاد اسمت چیه؟
ـ اسمم نرگس هست مجبور نیستی بهم نگاه کنی
ـ من رییس گروه م پس برای من شاخ نشو چون سخت تنبیه میشی
ـ مثلا چه گوهی میخوای بخوری؟
ـ زبونت هم که درازه نترس خودم بهت گوه خورردن رو یاد میدم عجله نکن فعلا زوده با تویه تازه وارد کل کل کنم، تو و دوستت لباسایی که بهتون داده میشه رو بپوشید امشب رو آزادید ولی از فردا باید تمرین نظامی ببینین اونجا معلوم میشه چه گوهی هستی
نرگس که عصبی شده میخواست به طرف مهسا بره و با دو دستش خفش کنه، اما تارا که از دور بحث این دو رو دیده بود به طرف اونا اومد و ازشون خواست دعوا رو تموم کنند.
ساناز که از خونه ی پیرمرده فرار کرده بود تویه جنگل تاریک راهش رو گم کرده بود نمی دونست چکار کنه و کجا بره یه گرگ سیاه رو به روی خودش دید خواست پا به فرار بزاره که گرگ گفت: نترس من کاریت ندارم خودمم یه روزی آدم بودم
- تو حرف میزنی
ـ آره برای تو عجیبه ولی برای کسایی که من رو میشناسند نه
ـ الان میخای با من چکار کنی
- کاریت ندارم اگه بخوای بهت راه بازگشت به دنیای خودت رو نشونت میدم
-چجوری؟
- چون خودمم از اونجا اومدم ولی اسیر تاتائیس شدم اون من رو به شکل گرگ در آورد اون از مرد ها متنفره؟
ـ چرا متنفره؟
ـ داستانش طولانیه اما برات میگم. داستان از اونجا شروع شد که زن و مردی تنها و بدون فرزند بودند و از خدا طلب فرزندی کرده بودند ولی خبری از بچه نبود . مادر که از خدا نا امید شده بود دست به یک کار شیطانی زد اون شیطان رو فراخوند تا براش یک بچه بدنیا بیاره و .....
@kineh2018
۲.۷k
۰۱ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.