آوای دروغین
part75
^آوینا ویو^
به توصیهی جیمین بهطرف در پشتی راه افتادیم ولی هنوز چند قدم برنداشته بودم که پشت لباسم کشیده شد
به سمت مونا برگشتم و سرم و به نشونهی چیه تکون دادم...همونطور که با پاهاش خط فرضی روی زمین میکشید و سرش و پایین انداخته بود جواب داد:من...دلم نمیاد تنهاش بزارم
لبخندی به این دوست داشتنِ دوست داشتنیش زدم
دستاشو که پشتش گره زد بود و گرفتم و گفتم:ببین دردت به جونم...تو که اینجا بمونی یا نه فرقی نمیکنه...اصلا تو بیا بریم خونه برو حموم یکم استراحت کن من خودم فردا میارمت
مظلوم سرشو تکون داد و قبل از من راه افتاد طرف در پشتی...منم پشت سرش عین جوجه اردک راه میرفتم...از بیمارستان که زدیم بیرون جیمینو دیدم که انگاری منتظر ما بود
راهمو به سمت جیمین کج کردم که دیدم مونا هنوز عین منگولا داره دور و برو نگاه میکنه و متوجه جیمین نشده
مونا رو پشت خودم کشیدم و به همراه جیمین به طرف ماشین سیاهی رفتیم که انگار جیمین از قبل رفته بود و اونو آورده بود اینجا
سوار ماشین شدیمو تا خونه هیچ کس حرفی نزد...رسیدیم و بعد از خدافظی از جیمین وارد خونه شدیم...تا پامو داخل گذاشتم دلپیچهی بدی و حس کردم و ثانیهای بعد همهی محتویات معدهام به بالا هجوم آوردن...همه چیو فراموش کردم و خاله رو که درو باز کرده بود کنار زدم...با تمام سرعت به طرف سرویس دویدم و هرچی خورده بودم و نخورده بودم و بالا آوردم...تو این چند روز همش حالت تهوع میگرفتم و حتی یه بار تو بیمارستان سرم وصل کردم ولی به هیچکی نگفتم تا نگران نشن
از سرویس بیرون اومدم و با حال زاری به سمت اتاقم رفتم...صدای مونا رو شنیدم و به سمتش برگشتم و چهرهی نگران خاله رو پشت مونا دیدم
مونا:حالت خوبه؟چت شد تو
+هیچی اونروز که زیر بارون موندم احتمالا سرما خوردم
این حرفارو تنها برای نگران نشدنشون گفتم وگرنه خیلی وقت بود که اینطوری بودم...تقریبا از وقتی که مونا بیهوش شده بود
دوباره چرخیدم که برم اتاقم ولی با صدای خاله متوقف شدم:دخترم گشنت نیست؟
چون حس کردم بیادبی میشه که پشت بهش جواب بدم برگشتم و جواب دادم:نه خاله مرسی...من میرم بخوابم یکم خستم
با تایید خاله اینبار واقعا رفتم اتاق مشترکمون و سرسری یه جاخواب پهن کردم و خودمو انداختم روش...وقتی راهنمایی بودم آرزوم بود یه بار روی تخت بخوابم ولی...
مونا هم که تا الان کنار در با یه نگاه مشکوک بهم خیره بود حرکت کرد و اونم یه رختخواب پهن کرد و کنارم دراز کشید:مطمئنی حالت خوبه؟
بی حال سرمو تکون دادم که بازم پرسید:تو چند روزه حال نداری...چرا نرفتی دکتر؟
برای اینکه این سوالو و جوابا به اتمام برسه گفتم:رفتم...یه سرمم بستم
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:تو تا حالا سابقه نداشتی وقتی سرم زدی بیماریت ادامه پیدا کنه...تا سرم میزدی عین خر شنگول میشدی
بی میل سرمو تکون دادمو گفتم:چه میدونم آخه...ول کن بابا
مونا روی مچ دستش بلند شد و گفت:خره...نمیفهمی چی میگم من؟
+راستشو میخوای؟نه
با استرس گفت:نکنه...عاممم...میفهمی دیگه
گیج سرمو سوال تکون دادم:چی میگی؟
^آوینا ویو^
به توصیهی جیمین بهطرف در پشتی راه افتادیم ولی هنوز چند قدم برنداشته بودم که پشت لباسم کشیده شد
به سمت مونا برگشتم و سرم و به نشونهی چیه تکون دادم...همونطور که با پاهاش خط فرضی روی زمین میکشید و سرش و پایین انداخته بود جواب داد:من...دلم نمیاد تنهاش بزارم
لبخندی به این دوست داشتنِ دوست داشتنیش زدم
دستاشو که پشتش گره زد بود و گرفتم و گفتم:ببین دردت به جونم...تو که اینجا بمونی یا نه فرقی نمیکنه...اصلا تو بیا بریم خونه برو حموم یکم استراحت کن من خودم فردا میارمت
مظلوم سرشو تکون داد و قبل از من راه افتاد طرف در پشتی...منم پشت سرش عین جوجه اردک راه میرفتم...از بیمارستان که زدیم بیرون جیمینو دیدم که انگاری منتظر ما بود
راهمو به سمت جیمین کج کردم که دیدم مونا هنوز عین منگولا داره دور و برو نگاه میکنه و متوجه جیمین نشده
مونا رو پشت خودم کشیدم و به همراه جیمین به طرف ماشین سیاهی رفتیم که انگار جیمین از قبل رفته بود و اونو آورده بود اینجا
سوار ماشین شدیمو تا خونه هیچ کس حرفی نزد...رسیدیم و بعد از خدافظی از جیمین وارد خونه شدیم...تا پامو داخل گذاشتم دلپیچهی بدی و حس کردم و ثانیهای بعد همهی محتویات معدهام به بالا هجوم آوردن...همه چیو فراموش کردم و خاله رو که درو باز کرده بود کنار زدم...با تمام سرعت به طرف سرویس دویدم و هرچی خورده بودم و نخورده بودم و بالا آوردم...تو این چند روز همش حالت تهوع میگرفتم و حتی یه بار تو بیمارستان سرم وصل کردم ولی به هیچکی نگفتم تا نگران نشن
از سرویس بیرون اومدم و با حال زاری به سمت اتاقم رفتم...صدای مونا رو شنیدم و به سمتش برگشتم و چهرهی نگران خاله رو پشت مونا دیدم
مونا:حالت خوبه؟چت شد تو
+هیچی اونروز که زیر بارون موندم احتمالا سرما خوردم
این حرفارو تنها برای نگران نشدنشون گفتم وگرنه خیلی وقت بود که اینطوری بودم...تقریبا از وقتی که مونا بیهوش شده بود
دوباره چرخیدم که برم اتاقم ولی با صدای خاله متوقف شدم:دخترم گشنت نیست؟
چون حس کردم بیادبی میشه که پشت بهش جواب بدم برگشتم و جواب دادم:نه خاله مرسی...من میرم بخوابم یکم خستم
با تایید خاله اینبار واقعا رفتم اتاق مشترکمون و سرسری یه جاخواب پهن کردم و خودمو انداختم روش...وقتی راهنمایی بودم آرزوم بود یه بار روی تخت بخوابم ولی...
مونا هم که تا الان کنار در با یه نگاه مشکوک بهم خیره بود حرکت کرد و اونم یه رختخواب پهن کرد و کنارم دراز کشید:مطمئنی حالت خوبه؟
بی حال سرمو تکون دادم که بازم پرسید:تو چند روزه حال نداری...چرا نرفتی دکتر؟
برای اینکه این سوالو و جوابا به اتمام برسه گفتم:رفتم...یه سرمم بستم
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:تو تا حالا سابقه نداشتی وقتی سرم زدی بیماریت ادامه پیدا کنه...تا سرم میزدی عین خر شنگول میشدی
بی میل سرمو تکون دادمو گفتم:چه میدونم آخه...ول کن بابا
مونا روی مچ دستش بلند شد و گفت:خره...نمیفهمی چی میگم من؟
+راستشو میخوای؟نه
با استرس گفت:نکنه...عاممم...میفهمی دیگه
گیج سرمو سوال تکون دادم:چی میگی؟
۴.۳k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.