pawn/پارت ۱۵۱
روز بعد...
ماشین ا/ت تعمیر شده بود...
ماشین تهیونگ رو هم براش آوردن...
تهیونگ پیش پیرمرد رفت...
تهیونگ: لطفا بهم بگین بابت شب موندنمون و تعمیر ماشین چقد باید پرداخت کنم؟
-خواهش میکنم... م...
پیرمرد میخواست صحبت کنه که ا/ت از راه رسید... حرفاشونو شنیده بود...
ا/ت: هزینه های خودمو خودم پرداخت میکنم ...
تهیونگ سرشو تکون داد... بیخیال شد...
سمت ماشینش رفت...
کنار ماشینش ایستاد...
ا/ت از پیرمرد خداحافظی کرد و به طرف ماشینش اومد...
بدون اعتنا به تهیونگ از کنارش رد شد....
تهیونگ صداش زد...
تهیونگ: ا/ت؟...
کلافه برگشت و گفت: تهیونگ میشه چیزی نگی؟ اصلا کشش بحث ندارم
تهیونگ: نمیخوام ناراحتت کنم... باشه.. چیزی نمیگم...
ا/ت در ماشینشو باز کرد و سوار شد...
تهیونگ بعد از اون راه افتاد و رفت...
*
یوجین توی خونه بود... ولی از نبودن ا/ت کلافه شده بود... بهانه ی اونو میگرفت...
دوهی میخواست قانعش کنه به مهدکودک بره... ولی یوجین زیر بار نمیرفت و اخم کرده بود... دستاشو گره کرده بود و با عصبانیت میگفت نمیرم!...
دوهی بغلش کرد و بوسیدش...
دوهی: پرنسس زیبای من... چرا انقد بهونه میگیری؟.... مامی میاد
یوجین: اگه بره و مثل بابام نیاد چی؟....
دوهی از جواب یوجین جا خورد... برای اینکه یوجین متوجه حالتش نشه سریع جواب داد:
نه عزیزم... ا/ت زود میاد... اینطور نیست....
صدای در اومد...
یوجین بالا پایین پرید و از بین دستای دوهی بیرون اومد... و گفت: آخ جون... مامی اومد... هوراااا...
به سمت در دوید...
دوهی از سر جاش بلند شد و آروم دنبال یوجین رفت...
ا/ت که از در وارد شد یوجین دستاشو از هم باز کرد و به سمت بالا نگاه کرد...
ا/ت هنوز بخاطر اتفاق دیروز کمردرد داشت... ولی خم شد و یوجین رو بغل کرد...
یوجین هر دو طرف صورت ا/ت رو گرفت و بوسیدش...
یوجین: مامی... دیر اومدی که
ا/ت: معذرت میخوام دختر خشگم... مجبور شدم...
ا/ت آروم یوجین رو روی زمین گذاشت و به مادرش سلام داد...
از دردی که توی کمرش پیچید صورتش جمع شد...
دوهی متوجهش شد...
دوهی: دخترم خوبی؟...
ا/ت لبخندی مصنوعی زد و گفت: آره... خوبم.... میخوام برم دوش بگیرم فقط
دوهی : مگه کجا بودی که انقد ژولیده و خسته به نظر میای؟
ا/ت: قضیش مفصله اوما... بزار برا بعد....
ا/ت سمت اتاق خوابش رفت...
یوجین هم دنبالش رفت و گفت: مامی... منم ببر...
****
تهیونگ به خونش برگشت...
همون خونه ی خالی ای که حالا دیگه وسایلش کامل شده بود...
اما هنوزم یه مشکل بزرگ وجود داشت!...
اون هنوز تنها بود...
نه کسی که عاشقش بود...
و نه دخترش...
هیچکدوم پیشش نبودن...
با وجود اینکه احساس میکرد رو فرم نیست و خیس شدن زیر بارون دیروز مریضش کرده ولی رفت تا لباسشو عوض کنه و به شرکت بره...
*******
جیهون و سارا از اینکه از تهیونگ بی خبر بودن خیلی دلگیر بودن...
جیهون طاقت نیاورد... رو به سارا گفت:
من نمیتونم تحمل کنم... چند روزه از تهیونگ بی خبریم... من باید بدونم پسرم توی چه حال و روزیه
سارا: ما حتی نمیدونیم کجاس!
جیهون: شرکت که میره... مطمئنم اونجاس... میرم دیدنش
سارا: باشه... منو از حالش باخبر کن....
******
تهیونگ به شرکت رسید...
فکرش مشغول ا/ت بود... لحظه ای نمیتونست از فکرش غافل بشه... احساسات همزمانی که داشت پریشونش کرده بود...
چشمای ا/ت رو به یاد می آورد... که وقتی بهشون نگاه میکرد پر از غم میشدن...
خودشو باعث و بانی اون غم میدونست... عذاب وجدان ازش دور نمیشد....ولی هیچ کاری ازش ساخته نبود....
وقتی وارد شرکت شد همه ی کارمنداش دونه به دونه بهش سلام میکردن... زیر لب بهشون جواب میداد...
با قدمهای استوار همیشگیش سمت اتاقش رفت...
وارد اتاقش که شد کیفشو گذاشت روی میز... کتش رو از تن درآورد... و سمت میزش رفت که بشینه... که صدای در رو شنید... فک کرد شاید منشیش باشه که بخواد برنامه هاشو بهش بگه...
-بیا تو....
وقتی پدرش رو دید متعجب شد...
سکوت کرد...
جیهون به سمت تهیونگ قدم برداشت...
تهیونگ با صدای ضعیفی صحبت کرد...
-سلام
جیهون: سلام پسرم...
......
تهیونگ سکوت کرد... جیهون روبروی تهیونگ ایستاده بود...
جیهون: نمیخوای از پدرت درخواست کنی بشینه؟
تهیونگ: بله... بفرمایید...
تهیونگ که نشست سرشو پایین انداخت...
جیهون با دیدن چهره ی آشفتش با نگرانی پرسید: تهیونگا... بنظر خوب نمیای!... چی شده؟
تهیونگ: مهم نیست... من خیلی وقته همینطوریم
جیهون: این حرفات... قلبمو میسوزونه... منو مادرت خیلی نگرانتیم... چرا نمیای خونه؟
تهیونگ: هر روز دیدن من با این حال و روز... به چه دردی میخوره؟
جیهون: پسرم... ما پدر مادر توییم... تو این چند روز که نبودی... شب و روزای خوبی نداشتیم
تهیونگ: متاسفم...من فعلا نیاز به تنهایی داریم....
ماشین ا/ت تعمیر شده بود...
ماشین تهیونگ رو هم براش آوردن...
تهیونگ پیش پیرمرد رفت...
تهیونگ: لطفا بهم بگین بابت شب موندنمون و تعمیر ماشین چقد باید پرداخت کنم؟
-خواهش میکنم... م...
پیرمرد میخواست صحبت کنه که ا/ت از راه رسید... حرفاشونو شنیده بود...
ا/ت: هزینه های خودمو خودم پرداخت میکنم ...
تهیونگ سرشو تکون داد... بیخیال شد...
سمت ماشینش رفت...
کنار ماشینش ایستاد...
ا/ت از پیرمرد خداحافظی کرد و به طرف ماشینش اومد...
بدون اعتنا به تهیونگ از کنارش رد شد....
تهیونگ صداش زد...
تهیونگ: ا/ت؟...
کلافه برگشت و گفت: تهیونگ میشه چیزی نگی؟ اصلا کشش بحث ندارم
تهیونگ: نمیخوام ناراحتت کنم... باشه.. چیزی نمیگم...
ا/ت در ماشینشو باز کرد و سوار شد...
تهیونگ بعد از اون راه افتاد و رفت...
*
یوجین توی خونه بود... ولی از نبودن ا/ت کلافه شده بود... بهانه ی اونو میگرفت...
دوهی میخواست قانعش کنه به مهدکودک بره... ولی یوجین زیر بار نمیرفت و اخم کرده بود... دستاشو گره کرده بود و با عصبانیت میگفت نمیرم!...
دوهی بغلش کرد و بوسیدش...
دوهی: پرنسس زیبای من... چرا انقد بهونه میگیری؟.... مامی میاد
یوجین: اگه بره و مثل بابام نیاد چی؟....
دوهی از جواب یوجین جا خورد... برای اینکه یوجین متوجه حالتش نشه سریع جواب داد:
نه عزیزم... ا/ت زود میاد... اینطور نیست....
صدای در اومد...
یوجین بالا پایین پرید و از بین دستای دوهی بیرون اومد... و گفت: آخ جون... مامی اومد... هوراااا...
به سمت در دوید...
دوهی از سر جاش بلند شد و آروم دنبال یوجین رفت...
ا/ت که از در وارد شد یوجین دستاشو از هم باز کرد و به سمت بالا نگاه کرد...
ا/ت هنوز بخاطر اتفاق دیروز کمردرد داشت... ولی خم شد و یوجین رو بغل کرد...
یوجین هر دو طرف صورت ا/ت رو گرفت و بوسیدش...
یوجین: مامی... دیر اومدی که
ا/ت: معذرت میخوام دختر خشگم... مجبور شدم...
ا/ت آروم یوجین رو روی زمین گذاشت و به مادرش سلام داد...
از دردی که توی کمرش پیچید صورتش جمع شد...
دوهی متوجهش شد...
دوهی: دخترم خوبی؟...
ا/ت لبخندی مصنوعی زد و گفت: آره... خوبم.... میخوام برم دوش بگیرم فقط
دوهی : مگه کجا بودی که انقد ژولیده و خسته به نظر میای؟
ا/ت: قضیش مفصله اوما... بزار برا بعد....
ا/ت سمت اتاق خوابش رفت...
یوجین هم دنبالش رفت و گفت: مامی... منم ببر...
****
تهیونگ به خونش برگشت...
همون خونه ی خالی ای که حالا دیگه وسایلش کامل شده بود...
اما هنوزم یه مشکل بزرگ وجود داشت!...
اون هنوز تنها بود...
نه کسی که عاشقش بود...
و نه دخترش...
هیچکدوم پیشش نبودن...
با وجود اینکه احساس میکرد رو فرم نیست و خیس شدن زیر بارون دیروز مریضش کرده ولی رفت تا لباسشو عوض کنه و به شرکت بره...
*******
جیهون و سارا از اینکه از تهیونگ بی خبر بودن خیلی دلگیر بودن...
جیهون طاقت نیاورد... رو به سارا گفت:
من نمیتونم تحمل کنم... چند روزه از تهیونگ بی خبریم... من باید بدونم پسرم توی چه حال و روزیه
سارا: ما حتی نمیدونیم کجاس!
جیهون: شرکت که میره... مطمئنم اونجاس... میرم دیدنش
سارا: باشه... منو از حالش باخبر کن....
******
تهیونگ به شرکت رسید...
فکرش مشغول ا/ت بود... لحظه ای نمیتونست از فکرش غافل بشه... احساسات همزمانی که داشت پریشونش کرده بود...
چشمای ا/ت رو به یاد می آورد... که وقتی بهشون نگاه میکرد پر از غم میشدن...
خودشو باعث و بانی اون غم میدونست... عذاب وجدان ازش دور نمیشد....ولی هیچ کاری ازش ساخته نبود....
وقتی وارد شرکت شد همه ی کارمنداش دونه به دونه بهش سلام میکردن... زیر لب بهشون جواب میداد...
با قدمهای استوار همیشگیش سمت اتاقش رفت...
وارد اتاقش که شد کیفشو گذاشت روی میز... کتش رو از تن درآورد... و سمت میزش رفت که بشینه... که صدای در رو شنید... فک کرد شاید منشیش باشه که بخواد برنامه هاشو بهش بگه...
-بیا تو....
وقتی پدرش رو دید متعجب شد...
سکوت کرد...
جیهون به سمت تهیونگ قدم برداشت...
تهیونگ با صدای ضعیفی صحبت کرد...
-سلام
جیهون: سلام پسرم...
......
تهیونگ سکوت کرد... جیهون روبروی تهیونگ ایستاده بود...
جیهون: نمیخوای از پدرت درخواست کنی بشینه؟
تهیونگ: بله... بفرمایید...
تهیونگ که نشست سرشو پایین انداخت...
جیهون با دیدن چهره ی آشفتش با نگرانی پرسید: تهیونگا... بنظر خوب نمیای!... چی شده؟
تهیونگ: مهم نیست... من خیلی وقته همینطوریم
جیهون: این حرفات... قلبمو میسوزونه... منو مادرت خیلی نگرانتیم... چرا نمیای خونه؟
تهیونگ: هر روز دیدن من با این حال و روز... به چه دردی میخوره؟
جیهون: پسرم... ما پدر مادر توییم... تو این چند روز که نبودی... شب و روزای خوبی نداشتیم
تهیونگ: متاسفم...من فعلا نیاز به تنهایی داریم....
۱۹.۸k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.