فیک king of the moon 🧛🏻♂️🩸🍷پارت³⁹
جین هی « چرا اومده بود سراغ من.....وایسا ببینم یونگی و الکس خوبن؟؟
سوفیا « چون تو ملکه ی ومپ هستی و برای یونگی خیلی مهمی....و اینکه نگران اونا نباش پاشو بریم تا یونگی از نگرانی سکته نکرده....
جین هی « اما من الان قدرت طبیعت رو دارم...کسی نمیتونه بهم آسیب بزنه
سوفیا « جان؟
جین هی « این همه برات توضیح دادم.....من الان قدرت جادویی دارم....
سوفیا « الان توقع داری باور کنم؟
جین هی « الان نشونت میدم....طبق چیزی که تو فیلما دیده بودم دستم رو تو هوا تکون دادم که یکهو نور سفیدی نوک انگشت هام نمایان شد.....و هول شدم و پرتش کردم اون ور که خورد به دیوار غار و لرزش بدی ایجاد شد....
سوفیا « (!_!) آرامممم.....اخه اینجا جای تست قدرته....نزدیک بود غار رو بیاری پایین....خجالت بکش....
جین هی « 눈_눈
سوفیا « خیلی خب پاشو بریم....
جین هی « توی راه همش به اون طاووس فکر میکردم...از وقتی بیدار شدم دیگه اونو ندیدم....اما بهم یه گردنبند داد و گفت هر موقع در خطر بودم یا کمک نیاز داشتم اونو خبر کنم.....به خودم اومدم و دیدم به کاخ رسیدیم....صدا های خفناکی از کاخ میومد....ترسیده دست سوفیا رو گرفتم که برگشت و دستم رو گرفت....نترس...صبر کن برم اوضاع رو برسی کنم و بیام....تکون نخور...باشه؟
جین هی « در جواب سری تکون دادم و منتظر شدم که یهو از داخل کاخ صدای جیغ سوفیا اومد.....اون موقع به کل یادم رفت که بهم گفته بود منتظر بمونم....هراسون داخل کاخ رفتم و با دو جفت چشم قرمز که خون از دستش میچکیده روبه رو شدم....گردن سوفیا رو توی دست هاش گرفته بود و داشت اونو خفه میکرد....خیلی ترسیده بودم اما نمیتونستم بزارم بلایی سر سوفیا بیاد...نگاهی به اطراف انداختم خبری از یونگی و الکس نبود...یائو محافظ سوفی روی زمین اوفتاده بود...ظاهرا اون خونآشام قدرت زیادی داشت..سئول به اون خونآشام حمله کرد اما اونم مثل یائو روی زمین اوفتاد....و بالاخره اون خونآشام همون جور که گردن سوفیا توی دستش بود برگشت و به من نگاه کرد.....خیلی بزرگ.....بزرگتر از هر خونآشامی که تا حالا دیده بودم....صدای فریاد سوفیا توی گوشم میپیچید اما نمیتونستم حرکت کنم....انگار مسخ شده بودم.....
سوفیا « فرار کن جین هیییی...به چشماش نگاه نکن
جین هی « اما دیر شده بود.....اون خونآشام قدرتی شبیه هیپنوتیزم داشت که با نگاه کردن به چشماش فعال میشد.....احساس میکردم قلبم داره از جاش در میاد...با درد وحشتناکی که توی قفسه سینه ام پیچید چشمام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم.....
یونگی « تمام خونآشام های داخل قصر رو دستگیر کرده بودیم یا کشته بودیم که بهم خبر دادن خطرناک ترینشون هنوز توی قصره....
سوفیا « چون تو ملکه ی ومپ هستی و برای یونگی خیلی مهمی....و اینکه نگران اونا نباش پاشو بریم تا یونگی از نگرانی سکته نکرده....
جین هی « اما من الان قدرت طبیعت رو دارم...کسی نمیتونه بهم آسیب بزنه
سوفیا « جان؟
جین هی « این همه برات توضیح دادم.....من الان قدرت جادویی دارم....
سوفیا « الان توقع داری باور کنم؟
جین هی « الان نشونت میدم....طبق چیزی که تو فیلما دیده بودم دستم رو تو هوا تکون دادم که یکهو نور سفیدی نوک انگشت هام نمایان شد.....و هول شدم و پرتش کردم اون ور که خورد به دیوار غار و لرزش بدی ایجاد شد....
سوفیا « (!_!) آرامممم.....اخه اینجا جای تست قدرته....نزدیک بود غار رو بیاری پایین....خجالت بکش....
جین هی « 눈_눈
سوفیا « خیلی خب پاشو بریم....
جین هی « توی راه همش به اون طاووس فکر میکردم...از وقتی بیدار شدم دیگه اونو ندیدم....اما بهم یه گردنبند داد و گفت هر موقع در خطر بودم یا کمک نیاز داشتم اونو خبر کنم.....به خودم اومدم و دیدم به کاخ رسیدیم....صدا های خفناکی از کاخ میومد....ترسیده دست سوفیا رو گرفتم که برگشت و دستم رو گرفت....نترس...صبر کن برم اوضاع رو برسی کنم و بیام....تکون نخور...باشه؟
جین هی « در جواب سری تکون دادم و منتظر شدم که یهو از داخل کاخ صدای جیغ سوفیا اومد.....اون موقع به کل یادم رفت که بهم گفته بود منتظر بمونم....هراسون داخل کاخ رفتم و با دو جفت چشم قرمز که خون از دستش میچکیده روبه رو شدم....گردن سوفیا رو توی دست هاش گرفته بود و داشت اونو خفه میکرد....خیلی ترسیده بودم اما نمیتونستم بزارم بلایی سر سوفیا بیاد...نگاهی به اطراف انداختم خبری از یونگی و الکس نبود...یائو محافظ سوفی روی زمین اوفتاده بود...ظاهرا اون خونآشام قدرت زیادی داشت..سئول به اون خونآشام حمله کرد اما اونم مثل یائو روی زمین اوفتاد....و بالاخره اون خونآشام همون جور که گردن سوفیا توی دستش بود برگشت و به من نگاه کرد.....خیلی بزرگ.....بزرگتر از هر خونآشامی که تا حالا دیده بودم....صدای فریاد سوفیا توی گوشم میپیچید اما نمیتونستم حرکت کنم....انگار مسخ شده بودم.....
سوفیا « فرار کن جین هیییی...به چشماش نگاه نکن
جین هی « اما دیر شده بود.....اون خونآشام قدرتی شبیه هیپنوتیزم داشت که با نگاه کردن به چشماش فعال میشد.....احساس میکردم قلبم داره از جاش در میاد...با درد وحشتناکی که توی قفسه سینه ام پیچید چشمام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم.....
یونگی « تمام خونآشام های داخل قصر رو دستگیر کرده بودیم یا کشته بودیم که بهم خبر دادن خطرناک ترینشون هنوز توی قصره....
۵۱.۰k
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.