فن فیک پلی بوی " پارت ۲ "
جیمین همراه بهترین دوستش ، یونگی به بوسان اومده بود ، پدرش جیمین رو مجبور کرده بود که در عروسی سویون شرکت کنه .
جیمین غر زد : واقعا باورم نمیشه دارم انجامش میدم
یونگی : منم باورم نمیشه که تونستی من و متقاعد کنی باهات بیام
هر دو نفر جلوی در خونه نشستهن و فکر می کنن که باید فرار کنن یا پرواز بعدی رو به فرانسه از دست بدن ؟
جیمین : نمیتونم باور کنم پدرم با مظلوم نمایی تونست فریبم بده که بیام اینجا . میخوام برم فرانسه ..
یونگی: من حتی هیچکس رو اینجا نمیشناسم ، ولی تو حداقل دو نفر رو میشناسی
جیمین : چیکار باید بکنیم ؟ فقط فرار کنیم؟
تهمین ، پدر سویون با کیسه های پر از وسیله که توی دستش بود و معلوم بود از خرید برگشته داد زد : تههی ببین کی اینجاست
یونگی و جیمین سرشون و بالا گرفتن و با تعجب به تهمین نگاه کردن
تههی ، مادر سویون به سمت جیمین رفت و جیمین رو در آغوش گرفت
تههی : خدای من جیمیناه ، چقدر بزرگ شدی
تههی بعد از کمی خوشامد گویی به جیمین نگاهی کرد و زیر لبی از جیمین پرسید : این کیه؟
جیمین : اوه ، این یونگیه ، دوستم .
تههی: بیاید بریم تو
جیمین داخل خونه راه می رفت ، از کودکی چیزهای کمی رو تشخیص داد
این همون خانه ای بود که جیمین توی اون تعطیلات تابستانی خودش رو می گذروند
یادش اومد که توی حیاط کریکت بازی می کرد و شب از یخچال آشپزخونه شیرینی می خورد
دوران کودکی جیمین به خوبی تو این خونه سپری شد اما پس از هنگامی که به آرومی با عبور از زمان شروع به کار کرد ، دیگه به اینجا نیومد
در عوض با گروهی از همسال های خودش آشنا شد و با افراد هم سن خودش حرف زد .
جیمین به عنوان یه فرد فروتن بزرگ شده اما معلوم شد که یه دختربازه
خوابیدن با هرزه ها و مست کردن تا صبح ، پیدا شدن از کلاب های مختلف برای جیمین یه عمر کاملاً عادی بود
از طرف دیگه سویون ، دختر پاک و مهربونی بود
هرگز حتی با یه مرد غریبه حرف نزده بود . چون مادرش میگفت که حرف زدن با مردهای غریبه خلاف قوانین خانوادگی اونهاست
سویون خوشحال بود که سرانجام عکس همسرش رو دید و امیدوار بود تود مهمانی سفر دریایی که توسط پدرش ترتیب داده شده بود با مینهو ملاقات کنه
سویون از پنجره ی اتاقش به بیرون نگاه کرد و برای چند ثانیه احساس کرد نمیتونه نفس بکشه
از پنجره جیمین رو دید که به ایوان خونه تکیه داده بود و با خانواده اش حرف میزد .
اون عکسی که سویون دیده بود متعلق به جیمین بود پس فکر میکرد جیمین ، نامزدش یعنی مینهوئه
انقدر شوکه بود که نمیتونست به راحتی حرف بزنه ، قطعا اون زیباترین مردی بود که تاحالا دیده بود .
جیمین برگشت و به دختری خیره شد که از پنجره ی اتاق بهش زل زده بود
وقتی فهمید که بهش خیره شده ، چشمهاش گشاد شد .
جیمین شوکه شده بود از اینکه دختری که تو بچهگی با اون میجنگید و کمی از اون متنفر بود ، بزرگ شده بود و تبدیل به یه زن زیبا شده بود
--
بعد از خوردن شام همه به اتاقشون برگشتن و سویون هم توی اتاق خودش بود و از بادی که به داخل خونه میاومد لذت میبرد .
سویون عاشق هوای بارونی بود ، عاشق وقتی که باد بوی خاک نم خورده رو با خودش داخل اتاقش میاورد .
سویون صدای در بالکن رو شنید و جیمین وارد شد
جیمین: ببخشید .. که بی اجازه اومدم داخل فقط.. بالکن اتاق من منظره خوبی نداره
سویون : اوه نه نه .. راحت باش اینجا خونه ی خودته
برای چند دقیقه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد که جیمین سکوت بینشون رو شکست : هیجان زده ای ؟.. از اینکه میخوای ازدواج کنی؟
ا.ت: خیلی .. تو هم هستی؟
جیمین تو دلش گفت " برای چی باید برای ازدواج فاکی تو خوشحال باشم" ، اخمی که روی پیشونیش نمایان شد رو مخفی کرد و با لبخند گفت : البته که هستم .
جیمین با کنجکاوی پرسید : قبل از ازدواج .. چیکار میکردی؟
سویون : اوممم .. تمام مدت دنبال این بودم که بیشتر بشناسمت .
جیمین کمی به حرفش فکر کرد و پرسید : منظورت چیه؟
سویون: خب .. نمیدونستی ما یه رسم عجیب داریم ؟ اینکه قبل از ازدواج نباید همسرمون رو بشناسیم ، واقعا نمیدونستی مینهو شی؟
---
جیمین : یونگی هیونگ ، خنده دار نیست ؟ اون فکر میکرد من نامزدشم ، فکر میکردم این سفر خسته کننده باشه ولی همه چی عوض شد .
یونگی : باید بری و قبل اینکه مشکلی پیش بیاد بهش حقیقت و بگی .
جیمین : باشه بهش میگم ولی نه فعلا ، ایرادی نداره اگر یکم خوش بگذرونیم نه؟
--
جیمین غر زد : واقعا باورم نمیشه دارم انجامش میدم
یونگی : منم باورم نمیشه که تونستی من و متقاعد کنی باهات بیام
هر دو نفر جلوی در خونه نشستهن و فکر می کنن که باید فرار کنن یا پرواز بعدی رو به فرانسه از دست بدن ؟
جیمین : نمیتونم باور کنم پدرم با مظلوم نمایی تونست فریبم بده که بیام اینجا . میخوام برم فرانسه ..
یونگی: من حتی هیچکس رو اینجا نمیشناسم ، ولی تو حداقل دو نفر رو میشناسی
جیمین : چیکار باید بکنیم ؟ فقط فرار کنیم؟
تهمین ، پدر سویون با کیسه های پر از وسیله که توی دستش بود و معلوم بود از خرید برگشته داد زد : تههی ببین کی اینجاست
یونگی و جیمین سرشون و بالا گرفتن و با تعجب به تهمین نگاه کردن
تههی ، مادر سویون به سمت جیمین رفت و جیمین رو در آغوش گرفت
تههی : خدای من جیمیناه ، چقدر بزرگ شدی
تههی بعد از کمی خوشامد گویی به جیمین نگاهی کرد و زیر لبی از جیمین پرسید : این کیه؟
جیمین : اوه ، این یونگیه ، دوستم .
تههی: بیاید بریم تو
جیمین داخل خونه راه می رفت ، از کودکی چیزهای کمی رو تشخیص داد
این همون خانه ای بود که جیمین توی اون تعطیلات تابستانی خودش رو می گذروند
یادش اومد که توی حیاط کریکت بازی می کرد و شب از یخچال آشپزخونه شیرینی می خورد
دوران کودکی جیمین به خوبی تو این خونه سپری شد اما پس از هنگامی که به آرومی با عبور از زمان شروع به کار کرد ، دیگه به اینجا نیومد
در عوض با گروهی از همسال های خودش آشنا شد و با افراد هم سن خودش حرف زد .
جیمین به عنوان یه فرد فروتن بزرگ شده اما معلوم شد که یه دختربازه
خوابیدن با هرزه ها و مست کردن تا صبح ، پیدا شدن از کلاب های مختلف برای جیمین یه عمر کاملاً عادی بود
از طرف دیگه سویون ، دختر پاک و مهربونی بود
هرگز حتی با یه مرد غریبه حرف نزده بود . چون مادرش میگفت که حرف زدن با مردهای غریبه خلاف قوانین خانوادگی اونهاست
سویون خوشحال بود که سرانجام عکس همسرش رو دید و امیدوار بود تود مهمانی سفر دریایی که توسط پدرش ترتیب داده شده بود با مینهو ملاقات کنه
سویون از پنجره ی اتاقش به بیرون نگاه کرد و برای چند ثانیه احساس کرد نمیتونه نفس بکشه
از پنجره جیمین رو دید که به ایوان خونه تکیه داده بود و با خانواده اش حرف میزد .
اون عکسی که سویون دیده بود متعلق به جیمین بود پس فکر میکرد جیمین ، نامزدش یعنی مینهوئه
انقدر شوکه بود که نمیتونست به راحتی حرف بزنه ، قطعا اون زیباترین مردی بود که تاحالا دیده بود .
جیمین برگشت و به دختری خیره شد که از پنجره ی اتاق بهش زل زده بود
وقتی فهمید که بهش خیره شده ، چشمهاش گشاد شد .
جیمین شوکه شده بود از اینکه دختری که تو بچهگی با اون میجنگید و کمی از اون متنفر بود ، بزرگ شده بود و تبدیل به یه زن زیبا شده بود
--
بعد از خوردن شام همه به اتاقشون برگشتن و سویون هم توی اتاق خودش بود و از بادی که به داخل خونه میاومد لذت میبرد .
سویون عاشق هوای بارونی بود ، عاشق وقتی که باد بوی خاک نم خورده رو با خودش داخل اتاقش میاورد .
سویون صدای در بالکن رو شنید و جیمین وارد شد
جیمین: ببخشید .. که بی اجازه اومدم داخل فقط.. بالکن اتاق من منظره خوبی نداره
سویون : اوه نه نه .. راحت باش اینجا خونه ی خودته
برای چند دقیقه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد که جیمین سکوت بینشون رو شکست : هیجان زده ای ؟.. از اینکه میخوای ازدواج کنی؟
ا.ت: خیلی .. تو هم هستی؟
جیمین تو دلش گفت " برای چی باید برای ازدواج فاکی تو خوشحال باشم" ، اخمی که روی پیشونیش نمایان شد رو مخفی کرد و با لبخند گفت : البته که هستم .
جیمین با کنجکاوی پرسید : قبل از ازدواج .. چیکار میکردی؟
سویون : اوممم .. تمام مدت دنبال این بودم که بیشتر بشناسمت .
جیمین کمی به حرفش فکر کرد و پرسید : منظورت چیه؟
سویون: خب .. نمیدونستی ما یه رسم عجیب داریم ؟ اینکه قبل از ازدواج نباید همسرمون رو بشناسیم ، واقعا نمیدونستی مینهو شی؟
---
جیمین : یونگی هیونگ ، خنده دار نیست ؟ اون فکر میکرد من نامزدشم ، فکر میکردم این سفر خسته کننده باشه ولی همه چی عوض شد .
یونگی : باید بری و قبل اینکه مشکلی پیش بیاد بهش حقیقت و بگی .
جیمین : باشه بهش میگم ولی نه فعلا ، ایرادی نداره اگر یکم خوش بگذرونیم نه؟
--
۵۷.۰k
۱۲ اسفند ۱۳۹۹