p69من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 69
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-----------------------
نشسته بود روی صندلی و سرشو به شونه ی یونگی تکیه داده بود...حس عذاب وجدان داشت کل تنش رو میسوزوند...نایون خواهر سویون و خاله ی هیونا بود...شاید اگ اونا باعث دستگیر شدن باند هیون سوک نمیشدن نایون میتونست پول یه قلب رو برای هیونا جور کنه...و الان دیگه دیر شده بود...سویون داشت به خاطر پسرش قلبش رو اهدا میکرد و هیونا دیگه نمیتونست مادرش رو ببینه...
یونگی:میدونی که تقصیر تو نیست...
سوا سرش رو بالا اورد و به یونگی نگاه مرد...چجوری بود ک همیشه ذهنشو میخوند؟
یونگی:نایون نمیتونست همینجوری از یه جایی با خودش قلب بیاره...هر چقدرم پول جمع میکرد نمیتونست قلب یکی ک همینجوری راه میره رو از تو سینش در بیاره و بیاد به خواهرزاده اش بده
سوا:شاید میتونست به دکترا رشوه بده...
یونگی:چاگیا قلب رو نمیشه به این راحتیا گیر اورد...سویون به خاطر پسرش حاضر بود جونش رو بده ...میدونم از دست دادن مادرش برای یه بچه ی کوچیک خیلی غم بزرگیه...ولی اون چاره ی دیگه ای نداشت ...
اروم دستشو روی گونه ی سوا ک به سینش تکیه داد بود کشید...
یونگی:میتونیم بیاریمش پیش خودمون تا وقتی ک براش یه سرپرست خوب پیدا کنن..
سوا:اون کسی رو نداره ...
یونگی شونه ی سوا رو نوازش کرد:فعلا خودمون مراقبشیم...
یونگی حتی تا الان هیونا رو ندیده بود...ولی ایمقد سوا از زبون شیرینش و چهره ی کیوتش پیشش صحبت کرده بود اونم به هیونا علاقه پیدا کرده بود و میخواست زودتر ببینش...
--------------------------
سویون دوساعت پیش از دنیا رفت...
توی لحظه ی اخر خواست سوا بیاد پیشش و دست سوا رو گرفت و زیرلبی زمزمه کرد ک مراقبت هیونا باشه و سوا با چشمای اشکی دستش رو اروم فشار داد ..
سویون نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:همیشه فک میکردم مرگ ترسناکه ...همه میگفتن ک وقتی میمیری بدنت سوزن سوزن میشه..نفست میگیره...دنیا جلوی چشمات تار میشه...ولی سوا شی...همه چی روشن تر از قبله...وقتی به این فکر میکنم ک با رفتنم هیونا قرار دوباره خوب شه و مثل قبل اینور اونور بپره و شیطونی کنه با تموم وجودم خوشحال میشم...حتی اگ خودم پیشش نباشم..
سوا اشکش رو از روی گونه اش پاک کرد :قول میدم مراقبش باشم سویونا...ولی مطمئنم کسی نمیتونه جای توروبراش پر کنه..
سویون لبخندی به سوا زد:اون تو رو خیلی دوست داره...یادم رفت اینو بهت بگم ولی وقتی از خونه مون بیرون رفتی همش میگفت ک دوست داره دوباره ببینت و تو شبیه فرشته هایی.
سوا لبخند غمگینی زد..
سویون دست سوا رو ول کرد:فک کنم باید برم...هیونام داره درد میکشه..نمیخوام بیشتر از این اذیت بشه..
ولی سوا از کنارش تکون نخورد
+ای کاش میشد ترکش نکنی سویونا...نمیدونی قراره بعد از رفتنت چقدر درد بکشه..
چشمای سویون پر از اشک شد و سرشو تکون داد :چیکار کنم سوا؟بشینم یه گوشه و درد کشیدنش رو نگاه کنم؟خرد شدنش رو با چشمای خودم ببینم؟وقتی میتونم کل وجودمو بهش بدم و چشمامو ببندم؟اون فقط اینطوری خوب میشه...نمیتونم بگم کار سرنوشته...چون بهش اعتقادی ندارم..
سوا:چه سرنوشتی سویونا؟تو به این میگی سرنوشت؟چه سرنوشتیه وقتی قراره همش درد و رنج باشه؟
سویون لبخند غمگینی زد:هیچکی جوابشو نمیدونه...شاید کار ما اینه که فقط یه گوشه بشینیم و بزاریم دنیا همیشه طبق خواسته ی اون کسی پیش بره که ساختش...اگه کسی بخواد سرنوشتشو تغییر بده باید بهای زیادی بپردازه...
----------------------------
4 ساعت گذشته بود و هییونا هنوز به هوش نیومده بود...سوا میدونست اون کوچولو پسر قوی ایه...مطمئنا بدنش میتونست تحمل کنه و اون رو از این عمل زنده بیرون بیاره...ولی نمیدونست روحش و ذهنتش میتونه نبود مادرشو تحمل کنه یا نه...
قطعا امتحان سختی بود ...
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-----------------------
نشسته بود روی صندلی و سرشو به شونه ی یونگی تکیه داده بود...حس عذاب وجدان داشت کل تنش رو میسوزوند...نایون خواهر سویون و خاله ی هیونا بود...شاید اگ اونا باعث دستگیر شدن باند هیون سوک نمیشدن نایون میتونست پول یه قلب رو برای هیونا جور کنه...و الان دیگه دیر شده بود...سویون داشت به خاطر پسرش قلبش رو اهدا میکرد و هیونا دیگه نمیتونست مادرش رو ببینه...
یونگی:میدونی که تقصیر تو نیست...
سوا سرش رو بالا اورد و به یونگی نگاه مرد...چجوری بود ک همیشه ذهنشو میخوند؟
یونگی:نایون نمیتونست همینجوری از یه جایی با خودش قلب بیاره...هر چقدرم پول جمع میکرد نمیتونست قلب یکی ک همینجوری راه میره رو از تو سینش در بیاره و بیاد به خواهرزاده اش بده
سوا:شاید میتونست به دکترا رشوه بده...
یونگی:چاگیا قلب رو نمیشه به این راحتیا گیر اورد...سویون به خاطر پسرش حاضر بود جونش رو بده ...میدونم از دست دادن مادرش برای یه بچه ی کوچیک خیلی غم بزرگیه...ولی اون چاره ی دیگه ای نداشت ...
اروم دستشو روی گونه ی سوا ک به سینش تکیه داد بود کشید...
یونگی:میتونیم بیاریمش پیش خودمون تا وقتی ک براش یه سرپرست خوب پیدا کنن..
سوا:اون کسی رو نداره ...
یونگی شونه ی سوا رو نوازش کرد:فعلا خودمون مراقبشیم...
یونگی حتی تا الان هیونا رو ندیده بود...ولی ایمقد سوا از زبون شیرینش و چهره ی کیوتش پیشش صحبت کرده بود اونم به هیونا علاقه پیدا کرده بود و میخواست زودتر ببینش...
--------------------------
سویون دوساعت پیش از دنیا رفت...
توی لحظه ی اخر خواست سوا بیاد پیشش و دست سوا رو گرفت و زیرلبی زمزمه کرد ک مراقبت هیونا باشه و سوا با چشمای اشکی دستش رو اروم فشار داد ..
سویون نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:همیشه فک میکردم مرگ ترسناکه ...همه میگفتن ک وقتی میمیری بدنت سوزن سوزن میشه..نفست میگیره...دنیا جلوی چشمات تار میشه...ولی سوا شی...همه چی روشن تر از قبله...وقتی به این فکر میکنم ک با رفتنم هیونا قرار دوباره خوب شه و مثل قبل اینور اونور بپره و شیطونی کنه با تموم وجودم خوشحال میشم...حتی اگ خودم پیشش نباشم..
سوا اشکش رو از روی گونه اش پاک کرد :قول میدم مراقبش باشم سویونا...ولی مطمئنم کسی نمیتونه جای توروبراش پر کنه..
سویون لبخندی به سوا زد:اون تو رو خیلی دوست داره...یادم رفت اینو بهت بگم ولی وقتی از خونه مون بیرون رفتی همش میگفت ک دوست داره دوباره ببینت و تو شبیه فرشته هایی.
سوا لبخند غمگینی زد..
سویون دست سوا رو ول کرد:فک کنم باید برم...هیونام داره درد میکشه..نمیخوام بیشتر از این اذیت بشه..
ولی سوا از کنارش تکون نخورد
+ای کاش میشد ترکش نکنی سویونا...نمیدونی قراره بعد از رفتنت چقدر درد بکشه..
چشمای سویون پر از اشک شد و سرشو تکون داد :چیکار کنم سوا؟بشینم یه گوشه و درد کشیدنش رو نگاه کنم؟خرد شدنش رو با چشمای خودم ببینم؟وقتی میتونم کل وجودمو بهش بدم و چشمامو ببندم؟اون فقط اینطوری خوب میشه...نمیتونم بگم کار سرنوشته...چون بهش اعتقادی ندارم..
سوا:چه سرنوشتی سویونا؟تو به این میگی سرنوشت؟چه سرنوشتیه وقتی قراره همش درد و رنج باشه؟
سویون لبخند غمگینی زد:هیچکی جوابشو نمیدونه...شاید کار ما اینه که فقط یه گوشه بشینیم و بزاریم دنیا همیشه طبق خواسته ی اون کسی پیش بره که ساختش...اگه کسی بخواد سرنوشتشو تغییر بده باید بهای زیادی بپردازه...
----------------------------
4 ساعت گذشته بود و هییونا هنوز به هوش نیومده بود...سوا میدونست اون کوچولو پسر قوی ایه...مطمئنا بدنش میتونست تحمل کنه و اون رو از این عمل زنده بیرون بیاره...ولی نمیدونست روحش و ذهنتش میتونه نبود مادرشو تحمل کنه یا نه...
قطعا امتحان سختی بود ...
۱۲.۳k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.