P41من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 41
من جزو خاطرات بدت بودم؟
----------------------------
+تو معلومه چته هیونگ ؟این چند وقت اصلا مثل خودت نبودی
جین از جا پرید و با دست پشت گردنشو ماساژ داد ...
_مرتیکه بلد نیستی با بزرگترت درست رفتار کنی ؟
یونگی لیوانشو سمت لبش برد;جمع کن بابا
_بی ادب
با اینکه دست یونگی ب شدت سنگین بود و گردنش حسابی درد گرفت ولی خوشحال بود ک با وقفه ی ب وجود اومده مجبور نیست جوابشون رو بده
قبل از اینکه جیمین بتونه سوالشو تکرار کنه از اشپزخونه زد بیرون و محکم در اتاقشو ب هم کوبید
جیمین ک از رفتارش تعجب کرده بود ب سمت یونگی برگشت و سوالی بهش خیره شد....
یونگی:اینطوری بهم نگاه نکن من علم غیب ندارمم...
جیمین;میرم ببینم چشه
جیمین ب سمت اتاق جین راه افتاد و قبل از باز کردن تقه ای ب در زد ...
+هیونگ؟
_جیمین تویی؟بیا تو
جیمین توی چهار چوب در ایستاد ...
+اگ یونگی هیونگ بودم نمیزاشتی بیام تو؟چرا این چند وقته اینجوری شدی؟همش تا یونگی میاد فرار میکنیی ...
جین همیشه برای اعضا حکم ویتامین رو داشت و اونا ب ندرت چهره ی جدیشو میدیدن ...ولی این جین باعث میشه جیمین فکر کنه کلا داره با کس دیگه ای صحبت میکنه ...
+چیزی شده هیونگ؟
یوری ب جین گفته بود ک فعلا این مسئله رو با کسی در میون نزاره و جین نمیدونست ک باید ب جیمین بگه یا ن ...
_بیا بشین
جیمین کنار جین رو تخت نشست
جین سعی کرد افکارشو مرتب کنه تا بدونه ک چ جواب قانع کننده ای ب جیمین بده....ولی خاطره ی اخرین صحبت های یوری از ذهنش بیرون نمیرفت....
(فلش بک به بعد از بیمارستان ...)
جین; درک نمیکنم ...اصلا نمیفهمم ....من خیلی چیزا رو یمفهمم ولی الان واقعا دارم اذیت میشم...چرا سوا قایم شده؟اون یونگی رو واقعا دوست داشت و درک نمیکنم ک چرا یونگی رو ب این روزگار در اورده...انتقام؟اونا ک با هم مشکلی نداشتن ...کسی هم نمیشناسم ک با یونگی دشمنی داشته باشه ب غیر از استاکر هاش...ک اونا هم معمولا تا این حد پیش نمیرن...
جین پشت سر هم حررف میزد و فرصتی برای جواب دادن ب یوری نمیداد ..
جین;اصن حتی اگ سوا هم میخواست با یونگی بهم بزنه میومد بهش میگفت ک دیگه نمیخوام باهات باشم..نه اینکه بیاد و برایی خودش مرگ جعلی درست کنه....
یوری ک ب شدت ذهنش درگیر شده بود گفت
:مگه اینکه مجبورش کرده باشن...
جین ب سمت یوری برگشت;خب...کی همچین کاری میکنه؟
یوری جرئت ب زبون اوردن اسمش رو نداشت...جوری حتی از ب زبون اوردن اسمش اجتناب میکرد ک میترسید اگ صداش کنه مثل جن ظاهر بشه...
_یوری شی...
یوری ب سمت جین برگشت....
_خواهش میکنم اگ چیزی میدونی بهم بگو...دوتا مغز بهتر از یه مغزه...من نامجون نیستم ولی شاید بتونم کمک کنم...خصوصا الان ک یونگی واقعا داره نابود میشه...
یوری بعد از چند دیقه سکوت بلاخرره شروع ب صحبت کرد
+سوا دختر خوشکلی بود....اون از هر لحاظی بی نقص بود ولی از مردم میترسید ...اون از بچگی ب کسی اعتماد نداشت و فقط یونگی رو قبول کرده بود...یونگی از این ماجرا خبر نداره...ولی چند سال پیش پدرش اون رو ب ی باند خطرناک مافیا فروخته بود
یوری هم زمان با انگشتش بازی میکرد و ب پایین زل زده بود برای همین نمیتونست واکنش جین رو ببینه
+پدرش ادم نرمالی نبود ...الکلی بود و تازه با اون باند اشنا شده بود و قطعا رئیسشون سوا رو دیده بود ک تصمیم گرفته بود سرش شرط ببنده....پدرش هر چقدر ادم بیشعوری بود هیچوقت تا حالا سر خانواده اش شرط نبسته بود معلوم نیست چی بهش دادن ک سوا رو فروخت...
+شبی ک پدرش اومد تا سوا رو ببره پیششون من اونجا بودم و باهاش درگیر شدم...تقصیر من نبود ...ولی من فق میخواستم از سوا جداش کنم و اونم تعادل نداشت ...رفت سمت پنجره و افتاد
من جزو خاطرات بدت بودم؟
----------------------------
+تو معلومه چته هیونگ ؟این چند وقت اصلا مثل خودت نبودی
جین از جا پرید و با دست پشت گردنشو ماساژ داد ...
_مرتیکه بلد نیستی با بزرگترت درست رفتار کنی ؟
یونگی لیوانشو سمت لبش برد;جمع کن بابا
_بی ادب
با اینکه دست یونگی ب شدت سنگین بود و گردنش حسابی درد گرفت ولی خوشحال بود ک با وقفه ی ب وجود اومده مجبور نیست جوابشون رو بده
قبل از اینکه جیمین بتونه سوالشو تکرار کنه از اشپزخونه زد بیرون و محکم در اتاقشو ب هم کوبید
جیمین ک از رفتارش تعجب کرده بود ب سمت یونگی برگشت و سوالی بهش خیره شد....
یونگی:اینطوری بهم نگاه نکن من علم غیب ندارمم...
جیمین;میرم ببینم چشه
جیمین ب سمت اتاق جین راه افتاد و قبل از باز کردن تقه ای ب در زد ...
+هیونگ؟
_جیمین تویی؟بیا تو
جیمین توی چهار چوب در ایستاد ...
+اگ یونگی هیونگ بودم نمیزاشتی بیام تو؟چرا این چند وقته اینجوری شدی؟همش تا یونگی میاد فرار میکنیی ...
جین همیشه برای اعضا حکم ویتامین رو داشت و اونا ب ندرت چهره ی جدیشو میدیدن ...ولی این جین باعث میشه جیمین فکر کنه کلا داره با کس دیگه ای صحبت میکنه ...
+چیزی شده هیونگ؟
یوری ب جین گفته بود ک فعلا این مسئله رو با کسی در میون نزاره و جین نمیدونست ک باید ب جیمین بگه یا ن ...
_بیا بشین
جیمین کنار جین رو تخت نشست
جین سعی کرد افکارشو مرتب کنه تا بدونه ک چ جواب قانع کننده ای ب جیمین بده....ولی خاطره ی اخرین صحبت های یوری از ذهنش بیرون نمیرفت....
(فلش بک به بعد از بیمارستان ...)
جین; درک نمیکنم ...اصلا نمیفهمم ....من خیلی چیزا رو یمفهمم ولی الان واقعا دارم اذیت میشم...چرا سوا قایم شده؟اون یونگی رو واقعا دوست داشت و درک نمیکنم ک چرا یونگی رو ب این روزگار در اورده...انتقام؟اونا ک با هم مشکلی نداشتن ...کسی هم نمیشناسم ک با یونگی دشمنی داشته باشه ب غیر از استاکر هاش...ک اونا هم معمولا تا این حد پیش نمیرن...
جین پشت سر هم حررف میزد و فرصتی برای جواب دادن ب یوری نمیداد ..
جین;اصن حتی اگ سوا هم میخواست با یونگی بهم بزنه میومد بهش میگفت ک دیگه نمیخوام باهات باشم..نه اینکه بیاد و برایی خودش مرگ جعلی درست کنه....
یوری ک ب شدت ذهنش درگیر شده بود گفت
:مگه اینکه مجبورش کرده باشن...
جین ب سمت یوری برگشت;خب...کی همچین کاری میکنه؟
یوری جرئت ب زبون اوردن اسمش رو نداشت...جوری حتی از ب زبون اوردن اسمش اجتناب میکرد ک میترسید اگ صداش کنه مثل جن ظاهر بشه...
_یوری شی...
یوری ب سمت جین برگشت....
_خواهش میکنم اگ چیزی میدونی بهم بگو...دوتا مغز بهتر از یه مغزه...من نامجون نیستم ولی شاید بتونم کمک کنم...خصوصا الان ک یونگی واقعا داره نابود میشه...
یوری بعد از چند دیقه سکوت بلاخرره شروع ب صحبت کرد
+سوا دختر خوشکلی بود....اون از هر لحاظی بی نقص بود ولی از مردم میترسید ...اون از بچگی ب کسی اعتماد نداشت و فقط یونگی رو قبول کرده بود...یونگی از این ماجرا خبر نداره...ولی چند سال پیش پدرش اون رو ب ی باند خطرناک مافیا فروخته بود
یوری هم زمان با انگشتش بازی میکرد و ب پایین زل زده بود برای همین نمیتونست واکنش جین رو ببینه
+پدرش ادم نرمالی نبود ...الکلی بود و تازه با اون باند اشنا شده بود و قطعا رئیسشون سوا رو دیده بود ک تصمیم گرفته بود سرش شرط ببنده....پدرش هر چقدر ادم بیشعوری بود هیچوقت تا حالا سر خانواده اش شرط نبسته بود معلوم نیست چی بهش دادن ک سوا رو فروخت...
+شبی ک پدرش اومد تا سوا رو ببره پیششون من اونجا بودم و باهاش درگیر شدم...تقصیر من نبود ...ولی من فق میخواستم از سوا جداش کنم و اونم تعادل نداشت ...رفت سمت پنجره و افتاد
۱۶.۳k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.