فیک ران part 1
از همون اولم مشخص بود من موجود کاملا بدبختی ام :/ چرا؟ چون من هر وقت به خوشبختی فکر میکنم یه بدبختی جدید برام شروع میشه😐🚬
شاید فک میکنید دارم شلوغش میکنم ولی خب باید عرض کنم .. اگه من تو مزخرف ترین موقعیت ممکن باشم و بگم عایا بدتر از اینم میشه...تمام کائنات دست به دست هم میدن تا بهم بفهمونن: بله میشه😐🚬
مورد اول اینه ک خانواده ی من مافیاس الان میگید واو مافیا حتما کلی پسر کراش هر روز میان تورو میبینن توعم میتونی پسر مورد علاقتو پیدا کنی و مخشو بزنی و ازدواج کنیدو بوسسس....? نخیرررررر کاملا در اشتباهیددددد مرگ هر لحظه مارو تحدید میکنه... ارع خیلی پسر میان اینجا و اکثرا کراشن ولی بیشتر از کراش هیزنننننننننن بیشعوووور و بی نزاکتن نمونه ی اولش اینه ک یکی شون مست کرده بود و قصد سجده الهی رو من داشت😐:///
ولی خب اوکی بی خیال من به این وضعیت چندش آور عادت کردم😐🚬
امشب اتفاق های چرت و پرت و عجیبی افتاد...
طبق معمول یه سری اتفاق های قابل پیش بینی افتاد ... یسری مافیا میان وسط عمارت چرت پرت و مقدمه چینی میکنن میرن داخل یه اتاق یا بهتره بگم یه دفتر بعد 2 یا 3 ساعت یا با لبخند های موزیانه یا پوکر یا مست کرده میان بیرون ....
منم برای اولین بار کنجکاو شدم ک اونا داخل این دفتر چ غلطی میکنن؟ پس یه ماسک زدم و تو کور ترین نقطه ی عمارت وایسادم و فقط نگاشون کردم ... این دفعه علاوه بر اونا بابام هم پس از گفتن اسمم لبخند موزیانه ای زد... این دفعه برگام ریخ... آخه من چ ربطی میتونم به بحث های اونا داشته باشم؟
البته از بابام بعید نیس بنظرم بابا برای برچسب زدن روی اون خیلی هم زیادیه مامانمو کاملا بی تفاوت برای پول به کشتن داد و من فقط یه داداش دارم که 10 ،11 سال از من بزرگ تره ... و وقتی 12 سالم بود از این خونه فرار کرد ..
_فلش بک 12سال پیش_
*نه داداشی زنده بمون*
.
.
.
واییی این چه خوابی بود؟
چند قطره اشک از چشمام پایین ریخت...
اونی سان...[داداش] ک..کجاست؟
سمت اتاق اونی سان دوییدم...
اونی سان داری چی کار میکنی؟🥺
_ا/ت .. الان متوجه دلیل کارم نمیشی ولی خودتو از جهنمی ک قراره برامون بسازه نجات بده... قول میدم پیدات میکنم و همو دوباره میبینیم...مراقب خودت باش:)
*و از پنجره پرید پایین...
چند قطره اشک بی اختیار از گونم ریخت پایین فقط بی تفاوت اشک میریختم...
...دیگه کسی رو ندارم....تنهام ...
*پایان فلش بک
الان دلیل کارشو میفهم الان.... منم باید از این جهنم راحت بشم ...
اینو میگم چون به محض اینکه به اتاقم رفتم اون[باباش] اومد داخل و بی مقدمه:
وسایلتو جمع کن تو دیگه اینجا نمیمونی ...
_چی میگی؟ منظورت چیه؟
به بونتن فروخته شدی...
*یه کاغذ داد بهم*
فردا صب مستقیم به این آدرس میری
_همین.الان..ازاتاقم برو بیرون
شاید فک میکنید دارم شلوغش میکنم ولی خب باید عرض کنم .. اگه من تو مزخرف ترین موقعیت ممکن باشم و بگم عایا بدتر از اینم میشه...تمام کائنات دست به دست هم میدن تا بهم بفهمونن: بله میشه😐🚬
مورد اول اینه ک خانواده ی من مافیاس الان میگید واو مافیا حتما کلی پسر کراش هر روز میان تورو میبینن توعم میتونی پسر مورد علاقتو پیدا کنی و مخشو بزنی و ازدواج کنیدو بوسسس....? نخیرررررر کاملا در اشتباهیددددد مرگ هر لحظه مارو تحدید میکنه... ارع خیلی پسر میان اینجا و اکثرا کراشن ولی بیشتر از کراش هیزنننننننننن بیشعوووور و بی نزاکتن نمونه ی اولش اینه ک یکی شون مست کرده بود و قصد سجده الهی رو من داشت😐:///
ولی خب اوکی بی خیال من به این وضعیت چندش آور عادت کردم😐🚬
امشب اتفاق های چرت و پرت و عجیبی افتاد...
طبق معمول یه سری اتفاق های قابل پیش بینی افتاد ... یسری مافیا میان وسط عمارت چرت پرت و مقدمه چینی میکنن میرن داخل یه اتاق یا بهتره بگم یه دفتر بعد 2 یا 3 ساعت یا با لبخند های موزیانه یا پوکر یا مست کرده میان بیرون ....
منم برای اولین بار کنجکاو شدم ک اونا داخل این دفتر چ غلطی میکنن؟ پس یه ماسک زدم و تو کور ترین نقطه ی عمارت وایسادم و فقط نگاشون کردم ... این دفعه علاوه بر اونا بابام هم پس از گفتن اسمم لبخند موزیانه ای زد... این دفعه برگام ریخ... آخه من چ ربطی میتونم به بحث های اونا داشته باشم؟
البته از بابام بعید نیس بنظرم بابا برای برچسب زدن روی اون خیلی هم زیادیه مامانمو کاملا بی تفاوت برای پول به کشتن داد و من فقط یه داداش دارم که 10 ،11 سال از من بزرگ تره ... و وقتی 12 سالم بود از این خونه فرار کرد ..
_فلش بک 12سال پیش_
*نه داداشی زنده بمون*
.
.
.
واییی این چه خوابی بود؟
چند قطره اشک از چشمام پایین ریخت...
اونی سان...[داداش] ک..کجاست؟
سمت اتاق اونی سان دوییدم...
اونی سان داری چی کار میکنی؟🥺
_ا/ت .. الان متوجه دلیل کارم نمیشی ولی خودتو از جهنمی ک قراره برامون بسازه نجات بده... قول میدم پیدات میکنم و همو دوباره میبینیم...مراقب خودت باش:)
*و از پنجره پرید پایین...
چند قطره اشک بی اختیار از گونم ریخت پایین فقط بی تفاوت اشک میریختم...
...دیگه کسی رو ندارم....تنهام ...
*پایان فلش بک
الان دلیل کارشو میفهم الان.... منم باید از این جهنم راحت بشم ...
اینو میگم چون به محض اینکه به اتاقم رفتم اون[باباش] اومد داخل و بی مقدمه:
وسایلتو جمع کن تو دیگه اینجا نمیمونی ...
_چی میگی؟ منظورت چیه؟
به بونتن فروخته شدی...
*یه کاغذ داد بهم*
فردا صب مستقیم به این آدرس میری
_همین.الان..ازاتاقم برو بیرون
۱۰.۴k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.