فیک تهیونگ
فلش بک
ویو ا.ت
یادمه اونشب ... شبی که فقط ۶ ساله بودم ، با صدای مامان و بابام از خواب پریدم . دود سیگار و شیشه های شکسته مشروب و .... تموم اتاق رو پر کرده بود
بابام گوشه ی اتاق بود و داشت سیگار میکشید .. مامانم چشماش پر اشک بود ، پالتوشو برداشت و از اتاق رفت بیرون ... دنبالش دویدم پالتوشو گرفتم و گفتم
ا.ت : منم ببر .. خواهش میکنم ( گریه )
هلم داد افتادم زمین
م.ت : توهم بچه همونی .. همراه جهازم نبودی که ببرمت برو فقط
خیلی اشک ریختم التماسش کردم منو ببره ، ولی نبرد و منو به یه دنیا بد بختی تنها گذاشت و رفت .
گوشه اتاقم نشسته بودم و گریه می کردم ، هیچ کسی توجه نکرد ، همون موقع هم مرده بودم ... بابام گفت
ب.ت : پاشو نمیخواد ابغوره بگیری به جهنم که رفت .. پاشو برو برام سوجو بیار
اون موقع ها خیلی بچه بودم زیاد نمیفهمیدم دور و برم چی میگذشت
اونموقع که بابام منو برد پیش اقای لی رو فراموش نمیکنم
..........
ویو ا.ت
یادمه اونشب ... شبی که فقط ۶ ساله بودم ، با صدای مامان و بابام از خواب پریدم . دود سیگار و شیشه های شکسته مشروب و .... تموم اتاق رو پر کرده بود
بابام گوشه ی اتاق بود و داشت سیگار میکشید .. مامانم چشماش پر اشک بود ، پالتوشو برداشت و از اتاق رفت بیرون ... دنبالش دویدم پالتوشو گرفتم و گفتم
ا.ت : منم ببر .. خواهش میکنم ( گریه )
هلم داد افتادم زمین
م.ت : توهم بچه همونی .. همراه جهازم نبودی که ببرمت برو فقط
خیلی اشک ریختم التماسش کردم منو ببره ، ولی نبرد و منو به یه دنیا بد بختی تنها گذاشت و رفت .
گوشه اتاقم نشسته بودم و گریه می کردم ، هیچ کسی توجه نکرد ، همون موقع هم مرده بودم ... بابام گفت
ب.ت : پاشو نمیخواد ابغوره بگیری به جهنم که رفت .. پاشو برو برام سوجو بیار
اون موقع ها خیلی بچه بودم زیاد نمیفهمیدم دور و برم چی میگذشت
اونموقع که بابام منو برد پیش اقای لی رو فراموش نمیکنم
..........
۸۵۵
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.